چان اخم کوچیکی کرد که با نیشخند روی لبش که نشون دهنده ی رضایتش بود، تضاد داشت.با همون اخم تو چشمای بک خیره شد
+صدبار بهت نگفتم اینطوری حرف نزن؟ نکنه عواقبشو فراموش کردی.بک با گذاشتن وزنش روی انگشتای پاهاش،قد بلندی کرد و بوسه ای روی گونه ی غولش گذاشت
_یادمه خوبم یادمه.اما من ازین تنبیه لذت میبرم چانیولچان هوفی کشید و نفسشو با حرص کمی بیرون داد.
+حیف الان وقتش نیست( نگاهی به ساعتش کرد)ساعت 7 نیمه.وگرنه میدونستم باهات چیکار کنم( نیشخندی زد)بکهیون با لبخندی ازش دور شد و به سمت بیرون اتاق قدم برداشت
_یه قهوه برات درست میکنم تا قبل رفتنت جون بگیریچان خواست چیزی بگه که با دور شدن بک منصرف شد
سمت آینه برگشت و به خودش نگاه کرد.حالا دیگه تو اتاق تنها بود.توی آینه، بجز یه پسر خوشتیپ و خوش قیافه هیچی نمیدید.همینم باعث بیشتر خاص بودنش بین بقیه میشد.از روی طاقچه ی چوبی کنار آینه، آدکلون تلخی که جذابیتشو چند برابر میکرد رو برداشت.یکمشو روی مچ دستش پاشید و هر دوتا دستاشو بهم مالید.یکم دیگه هم به دو طرف گردنش زد و آدکلونو سر جاش گذاشت.
---------بعد از دادن پول به راننده،از تاکسی پیاده شد و به سمت همون کوچه ی پر نور و با کلاس قدم برداشت.همونطوری که راه میرفت، نگاهی به کفشای سرمه ایش انداخت که حسابی تمیز و قشنگ بودن، یهو یاد سهون افتاد.بهترین دوستش که توی رفاقت براش کم نذاشته بود،در حدی مهربون بود که بدون اینکه بهش بگه یا منت بزاره، براش کفششو واکس زده بود و همینم برای چان کافی بود.
با رسیدن به دم در همون خونه ی قصرنمای بزرگ و قشنگ، مجبور شد از افکارش بیرون بیاد و بدون معطلی وارد خونه شه.---------
با رسیدن به ماشین لوکس مشکی رنگ، نگاهی به شیشه های دودیش انداخت که هیچیهیچی از توی ماشین ازین بیرون دیده نمیشد،ولی با توجه به اینکه هیچ ماشینی جز این تو حیاط خونه نبود، در ماشینو باز کرد و همونجایی که آقای لی بهش گفت بشینه، نشست.
توی اون سکوت از پنجره به باغچه ی قشنگ و پر گل بزرگی که گوشه ی حیاط جا خوش کرده بود نگاه میکرد.حس میکرد این خونه جز یکی از جاهای بهشته.یا شاید این فقط یه حس نبود،اینجا با اون حال خوبی که به آدم میداد، با اون گلای قشنگ و خوش بوش، اون بنای جالبی که داشت،عطر خوبی که تو فضای خونه پیچیده بود، البته بجز اتاق آقای لی که بوی سیگار میداد،توی دل آدم شک مینداخت که اینجا بخشی از بهشت نیس.با صدای مردی که کنارش نشسته بود به خودش اومد و بهش نگاه کرد.
_ببخشید.ساعت چنده؟چان با نگاه به ساعتش، دوباره به مرد نگاه کرد.
+ده دقیقه مونده به 8مرد تشکر کرد. با یاداوری چیزی دوباره رو کرد سمت چان
_تو پارک چانیولی ؟ همون بادیگارد جدیده؟
ESTÁS LEYENDO
⛓|ᴍʸ ʜᵃⁿᵈˢᵒᵐᵉ sˡᵃᵛᵉ|• [ᴄʜᴀɴʙᴀᴇᴋ.ʟᴀʏʙᴀᴇᴋ]
Fanficشاید بعضیا فکرشم نکنن که این کارارو بکنه، حتی فکرشم نکنن که انقد مهربون و دل نازک باشه. اون کسی نبود که زود امیدشو از دست بده اما روحیه ای داشت که زود آسیب میدید. چانیول یه پسر بی آزار و دوس داشتنی که بخاطر در اوردن پول عمل قلب مادرش وارد شغلی شد که...