-My handsome slave-12

291 49 2
                                    

خب، قبلش باید یچیزی بگم.
میدونین یه نویسنده برای رضایت خواننده هاش چقد با ذوق میشینه مینویسه و چقد فکر میکنه تا بهترین نوشته رو داشته باشه.
و اگه نظر نگیره یا کم باشن مسلما دلسرد میشه.
نمیخوام بگم دلسردم یا چیز دیگه ولی ازتون میخوام که حمایت کنید و نظر بدین.
چون اگه ووت ها و نظرات کم باشه متاسفانه پارت بعدی آپ نمیشه💫



+هر وقت حالت عادی شد لباساتو بپوش و برو اتاقتون

در اتاقو بست و چانو تنها گذاشت.

بیحال تر از اونی بود که بتونه سریع خودشو جم و جور کنه.اما مجبور بود، چون اگه یکی از خدمتکارا هم میدیدش بدون شک به جانگ میگفت.

با تنظیم کردن دستاش روی تشک،هردوتا دستاشو ستون بدنش کرد و نشست.بدنشو سمت میز کوچیکی که پیش تخت بود خم کرد و با دراز کردن دستش از جعبه ی فلزی روی میز چندتا دستمال بیرون کشید.دستمالا رو روی عوض گذاشت و  یکی از دستاشو روی دستمالا گذاشت و از روشون عضوشو چند بار فشار داد.محکم بدنشو به تاج تخت تکیه داد و همونطور که چشماشو روی هم فشار میداد، بخاطر خالی شدنش تو دستمالا، با همون صدای بمش زیر لب ناله ای کرد.

دستمالای تر شده رو از روی عضوش برداشت و با مچاله کردنشون تکیشو از تاج تخت گرفت و پاهاشو از کنار تخت روی زمین گذاشت.اصلا دوست نداشت از جاش بلند شه هرچند که این اتاق حس خوبی بهش نمیداد. مقعدش به شدت درد میکرد انگار که هر لحظه نزدیک بود پاره بشه.

وزنشو از تخت گرفت و با بلند شدنش روی پاهاش گذاشت.فاصله ی سطل اشغال با لباسایی که تقریبا بیست دیقه پیش توسط ییشینگ از تنش جدا شده بودن یکی بود.همون چند قدمو طی کردو مچاله شده ی دستمالا رو تو سطل اشغال انداخت.جون نداشت ولی به اجبار خم شد و لباساشو برداشت و بعد طی کردن همون چند قدم روی تخت گذاشتشون.لباس خواب آبی و براقی که با اینکه گشاد بود اما اندامشو قشنگتر میکرد.

شلوار گشادو بعد پوشیدن لباس زیرش، تنش کرد.براش سخت بود.واقن این وضعیت، این بی ارزش بودن اذیتش میکرد.اما خودش خواسته بود، بخاطر بک.بخاطر عشقی که هرگز از قلبش خارج نمیشد.

دکمه ی لباسشم بست.نگاهشو از خودش گرفت و سرشو بالا اورد.به تختی نگاه کرد که چند دیقه پیش روش داشت بهش تجاوز میشد.چند دیقه پیش داشت روش عذاب میکشید.
این بغض لنتی برای همین بود.همین که نگاهش کل اجزای اون اتاقو زیر نظر میگرفت، مخصوصا اون تختو، یاد این میفتاد که چرا باید اتفاقی برای بک بیوفته که مجبور بشه برای نجاتش خودشو تا این حد کوچیک کنه.با اینکه شیش ماهی میشد که کلا داشت تحقیر میشد.

اون الان دیگه مثل یه عروسک جنسی بود، اما از نوع زندش.عروسکی که باید احساساتشو تو خودش میریخت و به هیچکی نباید اعتماد میکرد، چون برای بقیه به چشم یه وسیله دیده میشد و فقط باید به کسایی اعتماد میکرد که خودشونم عروسک زندگیش شده بودن، خانوادش.اونا بخاطر زندگی چان داشتن آسیب میدیدن و این حقشون نبود.اما کسی نبود که ثابت کنه تموم اینا حق چانه و نباید مثل بقیه زندگی کنه.کاش کسی بود که اینو درک کنه.

⛓|ᴍʸ ʜᵃⁿᵈˢᵒᵐᵉ sˡᵃᵛᵉ|• [ᴄʜᴀɴʙᴀᴇᴋ.ʟᴀʏʙᴀᴇᴋ]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora