-My handsome slave- •The last part•

595 68 21
                                    


Writer:

نگاه حرصیش روی ییشینگ بود اما میتونست صدای بکهیونو بشنوه.
_چان..اروم باش

دستاشو کف اتاقک ستون کرد و خودشو بزور بلند کرد.چندم قدمش برای نزدیک شدن به چان صرف شد اما صدای بلند چان قصدشو نصفه از بین برد و همونجا ثابتش کرد.

+نزدیک نشو

نمیدونست باید چیکار کنه.اون کیس لنتی یک طرفه بود.بکهیون هیچوقت قصد نداشت ییشینگو عاشقونه ببوسه.اما از قصد ییشینگ خبر نداشت، همون کسی که بخاطر بی احتیاطیش قرار بود با غیرت ناتموم چان روبرو بشه.

صداش غمگین بود.با همون صداش اروم نالید.
_خواهش میکنم

+خفه شو بک
صدای بلند و دو رگه ی چان برای بسته شدن یهویی پلکای بک و فشرده شدنشون روی هم کافی بود.
بدون اینکه نگاهی به ریکشن بک بندازه، با همون سه قدم بلندش فاصلشو با ییشینگ کم کرد و لگد دیگه ایو طرف دیگه ی پهلوش پیاده کرد.
لگد بعدیش باعث داد بلند دوباره ای از ییشینگ و فشردن دستش رو طرف دیگه ی پهلوش شد.
هیچ کنترلی روی خودش نداشت.حق داشت.مگه نه؟ حتی حق اینم داشت که ییشینگ و برادرشو انقد بزنه تا بمیرن.اما امان ازون قلب پاک که فقط تو بحث بک اینجوری بی فکر میشد.

نگاه عصبیش روی حرکات پسر لگد خورده موند و میدید که صورتشو از درد توی هم جمع کرده بود و توی خودش میپیچید.

+چرا بکهیونو بوسیدی؟
ولوم صدای لرزونش به یکباره پایین اومد.

نگاه منتظرش رو لبای ییشینگ قفل شد.چند لحظه گذشت،اما چرا چیزی نمیگفت؟ این کارش از روی هوس بود یا میخواست چیزیو به این یول ساده بفهمونه؟

صداش با دردی که از درون بهش فشار میاورد بازم قدرت پیدا کردو تو فضای اتاقک پیچید.
+چرا ولش نمیکنی عوضی؟؟

بازم جوابی نشنید.نگاهش روی دستاش افتاد که با فشار دادن پهلوهاش سعی داشتن دردشونو کم کنن.
بی توجه بود.به دردی که به ییشینگ منتقل کرده بود اهمیتی نمیداد و همینم یکی از دلایل لگد بعدی و محکم ترش بود که روی شکم پسر کوبوند.
نگاه نگران بک روی کارای چان مونده بود.نمیخواست چانیولش کاریو بکنه که بعدا پشیمون شه.اما این پسر عصبی اینجا، همون پسر اروم و خندون همیشگی نبود.
چشماش روی چان بودن و با دیدن لگد بعدی چان که روی شکم ییشینگ نشست، بی اختیار دستاش روی سرش فرود اومدن و داد بلند و ترسیده ای از لای لباش خارج شد.
_چان نههه

ییشینگ در واکنش به درد بدی که برای بار چندم به بدنش راه پیدا کرد، پلکاشو محکم روی هم بست و سعی کرد با روی هم فشار دادن لباش ناله هاشو خفه کنه.


توی چند ثانیه همون حالتشو حفظ کرد و بعد همون چند ثانیه، پلکاش بزور از هم فاصله گرفتن.یکی از دستای لرزونش دور مچ پای چان حلقه شد و نگاه خمار و بیجونشو تو چشمای قرمز از عصبانیت چان زوم کرد.همراه باهاش، صدای خستش به گوش هرکی که توی اتاقک بود رسید.
_میکشم..آااخ(دردی تو دلش پیچید و یکی از دستاش محکم به شکمش فشار اورد..)میکشمت..

همونطور که نگاهش از صورت ییشینگ دور نمیشد، نیشخند تمسخر امیزی لباشو حالت دار کرد.به چشمای ییشینگ خیره بود و این کار هر لحظه به تنفرش نسبت بهش اضافه میکرد.
پاشو محکم به سمت پشتش کشید و دست ییشینگ از دور مچ پاش رها شد.نیشخندش که با حرص مخلوط بود، با حرف زدنش از بین رفت.

+قبلش خودم میکشمت..

قرار بود حرفش با لگد دیگه ای همراه باشه اما دستی دور بازوش قفل شد و بدنش همراه با فرد پشت سرش سریع به عقب هدایت شد.
چند قدم عقب رفت و وایسادن فرد، چانو دقیق روبروی خودش متوقف کرد.
چونه ی چانو گرفت و بعد چرخوندن سرش به سمت خودش، با استرس و عصبانیت خاصی تو چشماش خیره شد.

_داری چه غلطی میکنی یول؟؟

با بی حوصلگی سعی داشت دست مینهو رو از دور بازوی خودش باز کنه.
+ولم کن هیونگ..

شعله ی عصبانیت مینهو جون گرفت و اینم از بلند شدن یهویی صداش مشخص بود.
_ولت کنم که ازین بیشتر گند بزنی؟

به چهره ی عصبی چان خیره بود و میدید که دست دیگش با انگشتای مینهو بازی میکرد تا بازوشو از بینشون ازاد کنه.همین چند دقیقه پیش با صدای بلند چان از خواب پرید.نمیدونست چه اتفاقی افتاد ولی نمیخواست چان بیشتر ازین کنترلشو از دست بده.

چان تلاششو کرد اما قدرت مقاومت با زور مینهو رو نداشت.همینم باعث افتادن نگاه حرصیش تو چشمای مینهو و صدای بلندش بود که به گوش مینهو رسید.

+هیونگ....گفتم ولم کن

_وایسا ببینم!

با تعجب دستشو از دور بازوی چان ازاد کرد و هردوتا دستاش محکم شونه هاشو گرفتن.پسرو به خودش نزدیک کرد و تو چشماش خیره شد.

_داری با خودت چیکار میکنی؟

سرشو کج کرد و نگاهشو با تمنای بیشتری به صورتش دوخت.
_چرا داشتی کتکش میزدی؟

بکهیون که کل این مدت داشت با ریختن اشکاش یکم از درد قلب پاکشو خالی میکرد، با شنیدن سوالای مینهو که جوابی از طرف چان دریافت نمیکردن، چند قدم برداشت و تو چند قدمی مینهو و چان ثابت شد.

_ییشینگ..منو بوسید..

صدای عصبی و کلفت چان بلافاصله بعد حرف بک بلند شد.
+دیگه این جمله رو نگو

چرخیدن سر مینهو طرف بک، با ریکشن چان همراه بود.
_چی؟

بک با همون مظلومیتش تو چشمای مینهو نگاهی انداخت و با لکنت لب زد.
_اون..ک.کیس..یه طرفه بود..

نگاه غمگینشو تو صورت چان زوم کرد.

_تو حرفمو باور داری مگه نه؟

نگاهش تو چشمای بک نشست و صدای بم و اروم گرفتش به گوش بک رسید.
+اون لبای لنتی مال منن..میفهمی؟

با همون ابروهای خمیده از تمناش به چشماش نگاه دوخته بود.
_کوتاه بیا یول

+کل وجودت مال منه میفهمی؟
صدای بلندش لرزه ی کوچیکی به تن بک انداخت و باعث شد چشماش از شوک بسته بشن.

سکوتی بینشون فرمانروا شد.
چان راست میگفت.بک مال یول بود.تموم وجودش، حتی لباش.چان کسی نبود که فقط توقع داشته باشه.اون در ازای مالک بک شدنش، کل وجود خودشم در اختیار بک گذاشته بود.کل وجودش شامل کل روان و فکارشم میشد.

توی همون سکوت،پلکایی که بسته شده بودنو باز کرد و تو چشمای نسبتا اروم گرفته ی چان خیره شد.
_من مال تو ام یول..توهم مال منی

نشستن یه لبخند روی لبای چان برای دلگرم کردن بک بس بود.بک دلش میخواست تا ابد تو همین اتاقک نا امن نفس بکشه و زندگی کنه، اما چان بخاطرش خودشو نابود نکنه.ولی نمیتونست تو این مورد بهش اعتماد کنه.چان تو بحث بک هیچکیو نمیشناخت، حتی خود واقعیشو.

نگاهش به کارای چان دوخته شده بود و میدید که یول با همون لبخند مصنوعیش تظاهر میکرد حالش خوبه.اما این بکهیون بود که بهتر از هرکسی حال واقعیشو میفهمید.
نگاهش یه قدم جلو اومدن چانو دید.متوجه قصدش برای برداشتن قدم بعدی شد ولی با ضربه ی محکمی که از پشت به کمر یول وارد شد، تعادلش از دستش خارج شد و تو بغل مینهو افتاد.

چشمای بک تا اخرین حد باز شدن و همونطور که با شوک به چانِ افتاده بین دستای مینهو خیره بود، اسمش بی اختیار از لای لباش خارج شد.
_یول

مینهو از شوک بیرون اومد و با همون نگاه که هنوزم توش شوک بود،به پسر توی بغلش خیره شد و دستاش روی کتف چان نشستن.
_خوبی؟

چشماشو محکم بسته بود و همونطور که پیشونیش روی شونه ی مینهو فرود اومده بود،سعی داشت با بیرون دادن نفسای محکمش از لای لباش، از ناله کردن جلوگیری کنه.
مابین نفساش، با همون صدای گرفتش لب زد.
+خ..خوبم

برداشتن همون دو قدم کافی بود تا فاصلشو با چان به هیچ برسونه.نگاه منتظرش روی سر چان زوم بود و برای بالا اوردن سرش انتظار میکشید.

دستای مینهو از روی کتف پسر بالا اومدن و روی شونه هاش نشستن.دستاشو محکم کرد و چانو از خودش فاصله داد و صورتش مشخص شد.
نگاه شرمنده و غمگین بک از روی صورت یولش کنار نمیرفت.شرمندش بود، چون خوب میدونست این بهم ریختگی اعصاب چان و درد کشیدنش تقصیر خودش بود.

با وارد کردن زورش به دستاش، از بین دستای مینهو بیرون اومد.تعادلشو بدست اورد و با یکم فاصله از مینهو، ثابت شد.سرشو چرخوند و با همون عصبانیتش به ییشینگی خیره شد که دستش به پهلوش فشار میاورد و تو ده قدمیش وایساده بود.
نگاهاشون تو هم قفل شدن و این باعث میشد بیشتر از عصبانیت همدیگه باخبر بشن.

چند لحظه با همون حالت سپری شد و صدای بلند ییشینگ، از بین برنده ی اون سکوت بود.
_قول دادم بکشمت

همین حرفش کافی بود تا نگاه حرصی بک تو صورتش بیوفته.
_خفه شو

مردمکای چشمای ییشینگ چرخی زدن و از چشمای چان فاصله گرفتن و با یکم چرخیدن سرش، درست روی چشمای بک جا خوش کردن. بکهیون خوب میتونست متوجه حالت بد نگاهش بشه.نگاهی که با نیشخند روی لباش تزیین میشد.

_تو هم منو دوس داری..مگه نه؟

حرفش تنها دلیل تغییر طرز نگاه بک بود.با تعجب بهش خیره بود و خدا خدا میکرد که چان مثل همیشه به بکهیونش اعتماد داشته باشه و حرف ییشینگو پوچ بدونه.

_چی میگی؟
صدای لرزون بک تو اتاقک پیچید.

دستشو بالا برد و به چان اشاره کرد.
_باید این اضافیم در جریان بذاریم..باید بدونه که عاشقش نیستی

چرخیدن سر چان سمت بک باعث شد بکهیونم سرشو سمت یول بچرخونه.نگاهاشون توی هم زوم شده بودن.نگاه شوکه ی چان و نگاه پر تمنای بکهیون که میخواست به چان بفهمونه علاقه ای به ییشینگ نداره.
تا حد ممکن به بک نزدیک شد.دستاش جون هیچ حرکتیو نداشتن، حتی جون لمس کردن پوست صورت بکهیونو.

+راست میگه؟

بک لال شده بود.هیچی نمیتونست بگه.خودشم نمیدونست چرا ولی اینو میدونست که تموم حرفای ییشینگ دروغ بودن.
ابروهاش حالت خمیده ای گرفته بودن و نگاه غمگینش زوم صورت زیبا و ناراحت یولش بود.

_خجالت نکش بکهیون..بهش بگو که دیگه تو قلبت جایی نداره
بک چشماشو روی هم فشرد و صدای بلندش از لای لباش خارج شد.
_ییشینگ دهنتو ببند

صدای بلند ییشینگ تو گوش هر سه نفرشون وارد شد.
_میخوای بگی اون کیسم الکی بود؟

بک سرشو پایین انداخت و با فاصله دادن پلکاشو از هم، به کف اتاقک خیره شد.
مینهویی که تا الان ساکت بود با عصبانیت رو کرد سمت ییشینگ.
_دهن کثیفتو ببند..خودتم خوب میدونی که بک چانو به هیچکس نمیفروشه

+خب قلبه..یهو هوایی میشه..مگه نه بک؟
صدای خونسرد اما درداور چان بلافاصله بعد تموم شدن حرف مینهو شنیده شد.
مینهو سری چرخوند و نگاه متعجبشو زوم چشمایی کرد که بی وقفه به بک خیره بودن.
_چان؟..میفهمی داری چی میگی؟

+بک حق داره..من اذیتش کردم

ولوم صدای حرصی مینهو بیشتر شد.
_چان..خودتی؟

بدون اینکه نگاهی به مینهو بندازه، تلخندی زد و دست کوچیک بکو به اسونی تو دستش جا داد.
+بکهیون؟

توی همون حالتش لب زد.
_داره دروغ میگه

+به من نگا کن
صدای بم و جدی چان دوباره به گوشش رسید.

تنها واکنش بک فشار دادن دوباره ی پلکاش روی هم بود و اونم فقط خودش فهمید.

چان این حرفشو زد و منتظر دیدن صورت بک بود اما واکنشی ازش ندید.دستش سمت چونه ی بک رفت، زیر چونشو گرفت و سرشو سمت خودش بالا اورد.
صورتش توسط دست یول به بالا خم شد و نگاهش تو چشمای شفافی افتاد که غم توشون موج میزد.
بلافاصله با روبه رو شدن با چشمای بک، غمش بیشتر شد.از طرفی داشت دیوونه میشد و قبول کردن اینکه بکهیونش بهش خیانت کرده باشه براش سخت بود.از طرف دیگه هم به بک حق میداد که بیخیال چان شه.
قطره ی اشک شفافی که از گوشه ی چشمش خارج شد، شروع کرد به طی کردن پوست گونش اما نصف راهشو نرفته بود که چان برای چند لحظه چشماشو بست و با کلافگی انگشتشو روی گونش کشید و اشکو از بین برد.
بکهیونش سختیای زیادی کشیده بود،چند ماه از چان دور بود و میشد احتمال اینکه عشق چان از سرش بیوفته رو داد.

لرزش چونش اونم بخاطر بغض، حرف زدنو براش سخت میکرد اما سعی داشت مهارش کنه.
+قلبتو فروختی..نه؟

بغض چانو میدید.حتی اگه نمیدید بازم میتونست با شنیدن صدای لرزونش متوجه بغض دردناکش بشه.
_چانی..
با غم نالید اما چان مانع گفتن بقیه ی حرفش شد.
+توضیحی نمیخوام ازت..فقط میخوام بدونم عاشق کسی شدی که برای شیش روز بدنتو میخواست؟

زبونش بند اومده بود و نمیدونست چی باید بگه.
_تو از کجا میدونی؟

چونه ی بکو با حرص بیشتری گرفت.
+فقط اینو بگو..واقن عاشقش شدی؟

چان از کجا میدونست؟ جانگ همه چیو بهش گفته بود؟ همون کسی که خودش بکو تهدید کرد که به چان زنگ نزنه و ازین موضوع چیزی نگه؟ ممکن بود چیز دیگه ایم باشه که بکهیون ازش بیخبر بود؟

+چرا ساکتی؟
صدایی که هر لحظه غمگین تر میشد از فکر بیرون انداختش.
با همون غمی که توی چشماش بود و چانم خیلی خوب میتونست بخونش، سرشو به معنی نه تکون داد.
_قلبمو نفروختم یول..

با تمنا دستاشو روی گونه های بک نشوند.
+داره دروغ میگه..اره؟

_معلومه که اره

در واکنش به حرف بکهیون، اروم اروم لباش حالت هلالی شکلی به خودشون گرفتن و لبخندی به قشنگی لباش قدرت بخشید.

تقریبا پشتش به ییشینگ بود و نمیتونست حرکاتشو ببینه.از طرفی اصلا حواسش به ییشینگ نبود.کسی که با قدمای ارومش سعی داشت بدون جلب توجه به چان نزدیک بشه.
نگاهش به مینهو و بک بود و میدید که هردوتاشون لبخند روی لباشون جا داشت و حواسشون به ییشینگ نبود.
براش سخت نبود که اون لبخندارو ازشون بگیره و بکو مال خودش بکنه.برای همینم بدون ترس فاصلشو با چان کمتر میکرد.

دکمه ی کوچیکی که روی بدنه ی چاقوی توی دستش بودو فشار داد و تو یک لحظه تیغه ی چاقو بیرون اومد اما امان از حواسی که جمع نبود.
با برداشتن قدم بعدی، فاصلش با چان به چند قدم رسید.چاقو رو بالا برد و دو قدم دیگه برداشت.بهش نزدیک شد و خواست چاقو رو وارد بدن یول کنه اما صدای پاهای فردی که سمتش دویید شنیده شد و آرنجی که محکم به بینیش کوبیده شد، روی زمین اتاقک پرتش کرد.

با صدایی که بوجود اومد توجه اون سه نفر به فردی جلب شد که با فاصله ازشون وایساده بود و با عصبانیت به ییشینگی نگاه میکرد که توسط خودش روی زمین افتاده بود.
چانیول، بکهیون و مینهو.نگاه شوکه ی هرسه تاشون روی جانگ مین عصبی و چاقویی که کنار ییشینگ افتاده بود میچرخید.

_چه غلطی داشتی میکردی؟
به ییشینگ که با پشت دستش خون بینیشو پاک میکرد و زیر لب مینالید خیره بود و با حرص داد میزد.

_فک میکنی میزارم ب این راحتیا چانو ازم بگیری؟

با قدماش بهش نزدیک شد و لگدی به پهلوش زد.
_حیوون احمق

ییشینگ برادرش بود اما کاری که میخواست با چان بکنه باعث شده بود که جانگ به داد زدناش بی تفاوت باشه.
چند قدم برداشت و به چاقویی که کنار دست ییشینگ افتاده بود رسید.کفششو روی انگشتای دستش گذاشت و همونطور که به داد زدنای دوبارش و تمناش برای برداشتن پای جانگ توجهی نمیکرد، سمت چاقو خم شد و برش داشت.
از حالت خم شدگی بیرون اومد و تو صورت خسته ی ییشینگ که هنوزم دادش از لای لباش خارج میشد خیره شد.

_هنوز اونقدری عقل نداری که بدونی چجوری و برای کشتن چه کسی باید ازش استفاده کنی (فشار پاشو بیشتر کرد) برادر عوضی!

یکی از دستاشو ستون بدنش کرد و یکم خودشو از زمین فاصله داد.صدای بیجونش تو فضای اتاقک پیچید.
_تو اگه همه چیو از اول دیدی..چرا نیومدی برادرتو از زیر لگدای چان نجات بدی؟

کفششو از روی دستش برداشت و چند قدم عقب رفتو همون اخم ترسناک هنوزم روی ابروهاش جا داشت.
_میخواستم تا اخرشو ببینم..اما اگه تا اخرش ساکت میموندم اتفاق خوبی نمیفتاد.توی احمق میخواستی چانو بکشی

نگاه حرصیش از ییشینگ گرفته شد و بعد چرخیدن بدنش سمت اون سه نفر، روی بک افتاد.
_میبینی؟..تموم اینا زیر سر توعه

با عصبانیت قدم برمیداشت و بهش نزدیک میشد.
_اگه تو وجود نداشتی..این درد سرا هم بوجود نمیومدن
چاقو رو بالا گرفته بود و نسبت به نگاهای ترسیده ی بکهیون بی توجه بود.
تو دو قدمی بک ثابت شد و نگاهی به صورت کوچیک و ترسیدش انداخت.
_پس اگه بخوام هم اون داداش احمقمو داشته باشم ( با انگشتش چانو نشون داد ) هم چانو، باید تو رو حذف کنم

تو همون لحظه صدای بلند و خشدار شده ی چان به گوشش رسید.
+جانگ همین الان تمومش کن

نگاهش روی چان افتاد.
_دهنتو ببند

صداش بلندتر شد.
+بلایی سر بک بیاری انگار سر من اوردی میشنوی؟

صدای مینهو هم خوب به گوشش میرسید.
_از بک دور شو عوضی

نگاهشو به بکهیون داد و ولوم صداش از چان بیشتر شد.
_هردوتون خفه شین
نگاهش روی بک بود و با دیدن نفسای تند و ترسیدش، نیشخندی لباشو حالت داد.
_ مطمعنا دنیا بدون تو جذاب تره..مگه نه؟
طوری که چاقو رو تو دستش گرفته بود نشون میداد برای وارد کردنش به بدن بک اونجوری گرفتش.
بدون توجه به تمنای چان و مینهو و داد زدنای بیجون ییشینگ،پلکاشو محکم روی هم فشرد و دستشو بالا برد.
تا همین لحظه، تموم بدبختیاشو از چشم بک میدید.فکر میکرد که بک مزاحم زندگی جانگ و چان شده بود.اما اینطوری نبود و این جانگ مین بود که وارد زندگی ساده ی اونا شد.خودش نمیدونست و فقط تقصیرا رو گردن بک مینداخت.حتی تموم اسیب دیدنای چانو گردنش مینداخت.

بدون فکر دیگه ای دستشو سمت بدن فرد روبروش برد و چاقو رو تا اخر واردش کرد.صدای وارد شدن چاقو رو شنید و پشت بندش صدای نفس عمیق و بلند چان و جیغ بک شنیده شد.
چشماشو باز کرد و به انگشتای خونیش که دسته ی چاقو بینشون جا داشت نگاهی انداخت.با دیدن رنگ لباس فرد، بلافاصله نگاهشو به صورتش داد.با دیدن صورتش، خالی شدن ته دلشو به یکباره احساس کرد.کاش چیزی که داشت میدید حقیقت نداشت.
صدای جیغ بکهیونی که کف اتاقک نشسته بود تمومی نداشت.
دستش با لرزش خاصی از دسته ی چاقو فاصله گرفت و پشت کتف پسر نشست.

_چ.چان
صدای ترسیدش با اسم پسر مخلوط شد.

نگاهش بین صورت چان و جایی که چاقو خورده بود میچرخید.
_چی.چیکار کردی عوضی؟

برای چند لحظه تو چشمای خمار پسر خیره شد و با بیجون شدن بدنش، همونطور که بدنشو به آغوش کشیده بود روی زمین نشست.
سفیدی چشماش داشتن تغییر رنگ میدادن و قرمز میشدن و این نشونه ی جمع شدن اشکای لعنتیش توی چشماش بود.
به چشماش اعتماد نداشت.به چیزی که میدید اطمینان نمیداد و نمیتونست باورش کنه.

_چااان..حرومزاده
لرزش صداش پشت داد بلندش پنهون شد.

بک فقط جیغ میزد و حتی جرات اینو نداشت که به چان نزدیک بشه.جرات نداشت تو حال بد ببینش، و چه حالی بدتر ازین؟
بکهیون نمیتونست باور کنه.ذهنش اونقدری گنجایش نداشت که جلوی چشماش یولشو اینجوری ببینه و بتونه باور کنه.قلبش اونقدری تحمل نداشت که درد کشیدن یولو ببینه.فقط جیغ میزد و اشکای داغش گونه هاشو تر میکردن.
اما مینهو بهش نزدیک شد.کنارش نشست و همراه با نشوندن دستش روی سر چان، بی وقفه صداش میزد.جانگ صدای مینهو رو میشنید و متوجه گریه کردناش میشد.
به صورت پسر خیره بود و اسمش از روی لباش جدا نمیشد.
خونی که اروم از لای لباش روی گونش رد میذاشت و تو یجایی بین گوش و گردنش جمع میشد، با سرفه کردنش شدت میگرفت، چشمای جانگو خیس تر میکرد.

دستش روی صورت چان نشست و تو چشماش که هر لحظه تمایل به بستن داشتن خیره شد.
_چان..چااان منو ببین..الان میریم بیمارستان..تروخدا چشماتو نبند..تو منو تنها نمیذاری چان

نگاهشو به چاقو داد که خون از کنارش میریخت و لباس چانو هر لحظه بیشتر خونی میکرد.جایی که چاقو خورده بود جای خوبی نبود.اطراف قلبش بود،ولی به قلبش نخورده بود درسته؟چان نمیخواست مثل کای انقدر آسون بره نه؟

_یول..یول من
صدای بلند بک که با گریه هاش همراه بود، نگاه غمگین جانگو جذب کرد.دستای بک روی زمین فرود اومده بودن و نگاهش روی چان بود.اینکه اشکاش بدون توقف روی گونه هاش سر میخوردن و با اینحال بازم نگاهش از چان گرفته نمیشد، دل جانگو اتیش میزد.

_منو تنها نذار یول..

مابین هق هقاش جمله ی دردناکشو به زبون اورد.اون جمله انقدری غمگین بود که تونست مثل یه تیر وارد قلب جانگ شه.
قطره های اشکش بی اختیار روی گونه هاش سر میخوردن و یجایی مثل روی لباس چان اروم میگرفتن.

کاش همین الان از خواب میپرید و میدید همه چیز ارومه.بازم تقصیر خودش بود و این بی فکریشم دوباره داشت به خودش ضربه میزد.
با استین پیرهنش اشکاشو پاک کرد.سرشو سمت پسر خم کرد و پیشونیشو بوسید.
چان هرلحظه بیجون تر میشد و نفس کشیدن براش سخت تر.چشماش برای چند لحظه بسته شدن و با صدای جانگ مین بزور وزن پلکاشو که دیگه سنگین شده بودن متحمل شد و چشماشو باز کرد.
_چان چشماتو باز کن..تروخدا چشماتو نبند..گوش میدی به من؟ الان میریم بیمارستان

                                                    _یک هفته بعد_
________________________

پیشونیشو رو ساعدش و ساعدشو روی میز گذاشته بود.برای یه لحظه هم نمیتونست ذهنشو از یه هفته پیش دور کنه.
بازم تقصیر خودش بود.بازم این ادم کثیف و بی فکر زندگی ادمای دیگه رو بهم ریخت و آخرش خودش تنها شد.
با کاراش، با رفتاراش، معشوقشو عذاب داد، اذیتش کرد و اونو از خودش روند.آخرشم چیشد؟ ترکش کرد.کسی که لی جانگ مین دیوانه بار عاشقش بود، به طرز بیرحمانه ای ترکش کرد و دنیا رو براش از قبل تاریک تر کرد.

پیشونیشو از ساعدش گرفت و نگاهشو زوم بسته ی سیگار روی میز کرد.
یه نخ سیگارو دراورد و لای لباش گذاشت.فندکو روشن کرد و جلوی سیگار گرفت.چند لحظه نگهش داشت و با روشن شدن سیگار، فندکو روی میز پرت کرد.

...

تقریبا نصف سیگارو کشیده بود.سیگارو به لباش رسوند و پوکی که زد طولانی تر از پوکای قبلی بود.با همون دوتا انگشتش سیگارو از لباش فاصله داد و دود سیگارو محکم بیرون داد.
سیگارو روبروش نگه داشت و با غم بهش خیره بود.جانگ به آخر خط رسیده بود، فقط نمیدونست چجوری باید باهاش کنار بیاد.ولی دیگه قدرت کنار اومدنم نداشت.فقط مثل یه مرده ی متحرک که حتی از مرگم میترسید، نفس میکشید و سیگارا رو به ریه هاش منتقل میکرد.اون حتی غذا هم نمیخورد.

دست دیگشو روی میز نشوند.سیگار نصفه رو کف دست خودش له کرد و با سوزشی که توی دستش حس کرد، پلکاشو روی هم فشار داد و دندوناش روی هم ساییده شدن.
این تنها یذره از دردی بود که به معشوقش وارد کرد.سوزش و دردی که چان بخاطر اون چاقو تحمل کرد خیلی بیشتر ازینا بود.اون سوزش جون چانو ازش گرفت.

بدون توجهی به دست سوختش،نصفه سیگار خاموش شده رو روی میز رها کرد و از جاش بلند شد.
با قدماش به تخت مشکی رنگ نزدیک شد و خودشو روش انداخت.سرش درست روی اون بالشت نفرین شده قرار گرفت.بالشتی که به کسی تعلق داشت که دیگه وجود فیزیکی نداشت.فقط خاطرات و غمش جا مونده بودن.
همه چی براش مرگبار تر میشد وقتی به حرفای مینهو فکر میکرد.به جمله هایی که وقتی چان ترکش کرد، با گریه میگفت.
*عوضی تو کشتیش...تو هردوشونو کشتی..با عشق کثیفت کایو به کشتن دادی.اینبارم نوبت برادرش بود؟..تو پارک چانیولو کشتی...برادر بزرگتر کایو کشتی..هردوشونو ازم گرفتی...*

اولش باورش نمیشد، اما با حرفای مینهو تونست به خودش بفهمونه که کای و چان برادر بودن.اینم لی جانگ مین بود که زندگی هردوشونو به تباهی کشید.
اون تخت بوی شیرین بدنشو گرفته بود.اون بویی که با کارامل و رز مخلوط شده بود، از پوست سفید چان نشات میگرفت و جانگ مینو دیوونه تر میکرد.مثل اینکه قرار نبود از یاد جانگ فراموش بشه.

بدنش چرخی زد و صورتشو روی بالشت نشوند.با حرص از عطری که بالشت به خودش گرفته بود نفس میکشید و مابینش گره ی ابروهاش محکم تر میشدن.
فقط خودش صدای گریه هاشو میشنید.فقط خودش بود که بدون توقف اون عطرو وارد مشامش میکرد و صدای گریه هاش و* چان *گفتناش تو بالشت خفه میشد.
اون دوبار خودشو کشت.دوبار عاشق شد و هر دو دفعه هم شکست خورد.اگه میتونست با چندتا بهونه ی الکی از عذاب وجدان کشتن کای فرار کنه،دیگه هیچ جوره نمیتونست بهونه ای برای کشتن برادرش بیاره.

صورتشو از بالشت خیس شده فاصله داد و با چشمای خیس از اشکش بهش خیره شد.
_خوب بخواب یول..
________________________

با نگاهش آسمون و زمین سئولو زیر نظر داشت و حس میکرد ازین ارتفاع آسمون قشنگتره.
دوباره اون صدا توی گوشش پیچید.صدای آواز مانندی که تا مرز دیوونگی میکشوندش، حالشو خوب میکرد و دوباره ولش میکرد.
اون صدا براش اشنا بود.همینم باعث شد لبخند قشنگی روی لبای صورتیش بشینه.

+یول..من صداتو میشنوم

صدایی که توی گوشش میپیچید تموم شده بود.اما صدای سهون و مینهو و در زدناشون که از پشت درِ پشت بوم به گوشش میرسید، تمومی نداشت.بکهیونم دیگه اون ادمی نبود که اهمیت بده.

_بک صدامو میشنوی؟..درو باز کن

صدای پر تمنای سهون تو گوشش رفت و تنها واکنش بک پر رنگ شدن لبخند روی لباش بود.
سرشو پایین انداخت و نگاهشو به زمینی داد که خیلی باهاش فاصله داشت.به ادما و ماشینایی که از بالای این ساختمون بزرگ چقد کوچیک بنظرن میرسیدن.

+اینجا خیلی خوبه..میتونم از ادما دور باشم

لبه ی پرتگاه بنظرش جذاب ترین آخر خط دنیا بود.اونجا میتونست از  ادما و اتفاقات زندگیش دور باشه و به عشقش نزدیک بشه.به یولش..
کسی که یه هفته پیش رفت، برای همیشه رفت.و حالا این بکهیون بود که بخاطر عشق بی پرواش میخواست به چان برسه.حتی اگه اونجا، یجایی بعد مردن بود.

+دارم میام یول..دیگه تنها نیستی
با همون لبخندی که از روی لباش محو نمیشد چشماشو روی هم بست.گوشاشو به صدایی سپرد که از یولش سرچشمه میگرفت.چان داشت صداش میکرد.چان بکهیونشو می طلبید.منتظرش بود.حتی از توی بهشت.
به هیچی اهمیت نداد و پرید..
زیر پاهاش خالی شد و احساس کرد داره پرواز میکنه.ته این پرواز دردی بود که به یول میرسوندش.حتی برای دردشم بیقرار بود.

⊰هر جا بری میام..این قدرت عشقه که میتونه منو دنبالت بکشونه..این دنیا انقدر بی ارزشه که حتی اگه ازین دنیاهم بری، منم دنبالت این دنیای تاریکو ترک میکنم...⊱


⛓|ᴍʸ ʜᵃⁿᵈˢᵒᵐᵉ sˡᵃᵛᵉ|• [ᴄʜᴀɴʙᴀᴇᴋ.ʟᴀʏʙᴀᴇᴋ]Where stories live. Discover now