-My handsome slave- 17

294 49 9
                                    

_فلش بک_(نیم ساعت پیش)
-----------
تعداد تماسایی که گرفته بود قابل شمارش نبودن.تنها موضوعی که ذهنش تو اون دقایق گنجایشش رو داشت، پشت سرهم زنگ زدن به شماره ای بود که به فردی تعلق داشت که گوشیش خاموش بود.
استرسی که به جونش افتاده بود اجازه ی اینکه یجا بشینه رو بهش نمیداد.فقط و فقط میخواست زنگ زدناش به یه نتیجه برسن و بکهیون جوابشو بده.
همونطور که قدمای استرسیش کف اتاقشو طی میکردن، ابروهاش ازون حالت عادیشون بیرون میومدن و خمیده میشدن، دلیلشم چیزی نبود جز اون افکار و دلشوره ی مزاحم .
*مشترک موردنظر خاموش میباشد، لطفا...
برای بار چندین و چندم جمله ی لنتی تو گوشش پیچید و بجز دلشورش، تنها دلیل پرت کردن گوشیش روی تخت بود.
دست به کمر درحالی که دست دیگش با موهاش ور میرفت، قدمای بلاتکلیفش رو وسط اتاق پیاده میکرد.
زبونش حرفی برای گفتن نداشت ولی ذهنش با ساختن افکار نگران کننده درحال جبران این مشکل بود.
صدای تق تق در بسته ی اتاقش قدماشو متوقف کردو سرشو همونطور که دستش لای موهاش خشک شده بود سمت در چرخوند.با نگاه منتظرش به در قهوه ای و چوبی اتاق خیره شد.
*تق تق*
_سهون؟عزیزم؟
شنیدن صدای مادرش از پشت در، دلیل اصلی جدا کردن دستش از موهاش و تغییر چهرش به حالت عادی بود.
سمت در قدم برداشتو با پایین دادن دستگیره و کشیدن در سمت خودش، درو باز کرد.
با چهره ی اروم مادرش روبرو شدو تو چشماش زل زد.توی همون حالت سعی کرد کنترل صدای عادیشو به دست بیاره.
+بله
_دوستت..کی میاد؟
لحنش سوالی شد.
+چه فرقی میکنه؟
لحن اروم و خونسرد مادرش هنوزم قابل تشخیص بود.
_ناهار حاضره..اگه ناهار میاد خونه، بگو تا منتظرش بمونیم
+ممنونم مامان..ازش میپرسم
لبخندی رو لباش نقش بست که از زورکی بودن دور نبود و چه کسی بهتر از خانم اوه میتونست متوجهش بشه؟
با قدماش فاصلشو با پسر قد بلندش کمتر کرد و دست کوچیک و نسبتا پیرش درست روی سینه ی پسر نشست.
_سهونی من..حالش خوبه؟
اون لبخند زورکی بازم ظاهر شده بود.
+اره..پسرت حالش خوبه
_میتونم به حرفت اعتماد کنم و خیالم راحت باشه؟
اینکه میدید برای مادرش مهمه، باعث میشد لبخندش از حالت فیکی که داشت بیرون بیادو واقعی بشه.
+گفتم که..خوبم
با هرقدم که عقب میرفت، فاصلشو با سهون بیشتر میکرد.بعد قدم چهارم سر جاش متوقف شدو لبخند خونسردشو تحویل چشمای سهون داد.
_بهرحال..میدونی که همیشه برای شنیدن حرفات امادم
نگاهشو از چشمای پسرش گرفت و بعد چرخوندن سرش به ته راهرویی داد که به راه پله ختم میشد.
_خب..من برم
دوباره با لبخند نگاهش کرد.
_توهم به دوستت زنگ بزنو ازش بپرس
سری تکون داد.گرفتن نگاه و رفتن خانم اوه برای سریع بستن در اتاقش و تکیه دادن کمرش به در کافی بود.
همه منتظر بک بودن اما کسی جز سهون از خاموش بودن گوشی بک خبر نداشت.
از فکری که درگیر بود انتظار نمیرفت که راهی پیدا کنه.تنها راهی که تو اون لحظه به ذهنش میرسید، یه کار بود.
با قدمای تندش سمت تخت رفت و بعد برداشتن گوشیش به شماره ی کسی زنگ زد که میتونست با خیال راحت جریانو بهش بگه.
انقدری بیقرار بود که حتی انتظار کشیدن برای جواب دادن اون شخصم براش سخت بود.
بوق سوم خوردو بعدش صدای فرد پشت تلفن تو گوش سهون پیچید.
_الو سهون؟
+مینهو..
لحن مضرب سهون، مینهو رو نگران میکرد.
_اتفاقی افتاده؟
+ب.بک..تلفنش خاموشه
لعنت به سکوت...
اون سکوتی که معنیشو فقط خود مینهو درک میکردو موجب بیشتر شدن نگرانی سهون میشد.
صدای سهون سکوتو از بین برد.
+مینهو؟..صدامو میشنوی؟
_میشنوم
صدای مینهو ناراحت به گوش میرسید.
+چیزی شده؟
_یادته دفعه ی قبل که بهت زنگ زدم، گفتم منو چان فرار کردیم؟
+خب؟
_الانم تو جزیره ججوییم
حرفای بی ربط مینهو کلافش میکردن.
+الان این چه ربطی به حرف من داره؟
_گفتنش سخته
همین حرف مینهو کافی بود تا دلشورش هزاران برابر بشه.
+یااا بگو دارم سکته میکنم
_جانگ..از بک برای برگشتن چان استفاده کرده
کنترل صداشو از دست دادو نمیتونست به بلند بودنش فکر کنه.
+ینی چی؟ بکهیون کجاس؟
_ب.بک..پیش جانگه
همون ولوم بلند صداش هنوزم وجود داشت.
+مییییگم بک کجااااس؟
نمیتونست باور کنه.نمیخواست باور کنه.همینم مینهو رو عصبانی کردو باعث شد صدای اونم بالا بره.
_چرا نمیفهمی؟ جانگ بکهیونو گرو گرفته،چان میخواد برگرده و جون هردوشون تو خطره میفهمی؟
شوک عجیب و ترسناکی که به جون بدنش افتاد باعث شد چند قدم عقب عقب بره و با بیجونیخودشو روی تخت بندازه.
سرشو به معنی نه تکون میداد.دیگه صداش اروم شده بودو بزور حرف میزد.
+نه..هی..هیچیشون نمیشه
مینهوی پشت تلفن هنوزم عصبی بود.
_همش تقصیر منه ابلهه که به فرار مجبورش کردم..منه عوضی..این من بودم که بهش قول دادم و گفتم هیچ اتفاقی نمیوفته
+می.میخوای چیکار کنی..
با همون لحن بیجونش لب میزد.
_چان میخواد برگرده..منم باهاش میرم
*دکتر کیم سانگ مین به بخش *...ICU
صدایی که از پشت گوشی مینهو توی گوش سهون پیچید، سهونو نگران تر کرد و باعث شد دوباره صداش قدرت بگیره.
+اون..اون صدای چی بود؟ مینهو چیشده؟
_نگران نباش چیزی...
صدای بلند و حرصی سهون حرفشو قطع کرد.
+میگم بگو چیشده
_خب..راستش..چان بعد اینکه فهمید جانگ رفته سراغ بک، عصبی شدو کل وسایل اتاقو بهم ریخت
+خب؟
_این وسط دستش یکم زخم شد..اوردمش اینجا
خودشو روی تخت ولو کرد.چشماشو روی هم فشار داد.
+دیگه دارم کم میارم..
_درستش میکنم
+خیلی مواظبش باش
_حتما..دیگه قط میکنم
+مینهو..
حرفش مانع قط شدن تلفن شد.
_چیه؟
+جانگ بکهیونو کجا برده؟
_نمیدونم..ولی اینکه سئول باشه احتمالش زیاده.چون اون میخواد چانو به خونش برگردونه
+هروقت فهمیدی بهم بگو..منم میام
صدای مینهو جدی تر شد.
_ینی چی؟ میدونستی اگه توهم بیای فقط خودتو تو خطر میندازی؟
با غم نالید.
+من اینجا بمونم دق میکنم
_کاریش نمیشه کرد..من بزور تونستم چانو راضی کنم تا باهاش برم..لطفا تو یه نفر سالم بمون
حرفش وجود سهونو به اتیش کشید.چه اتفاقی داشت میوفتاد؟ چان همش داشت عذاب میکشید،دیگه طاقت دیدن اینکه بک عذاب بکشه رو نداشت.فرار کرد تا زندگی کنه، اما به زندگی درد الود معشوقش بیشتر اسیب زد.
بغضی به جون گلوش افتاده بود و مثل یه سد مانع جاری شدن کلمات از زبونش میشد.
+لطفا..همه چیو درست کن..
صدای تو دماغی مینهو که نشون میداد داشت گریه میکرد به گوشش رسید.
_قط میکنم
تلفن از طرف مینهو قطع شدو صدای بوقش مثل سوتی بهش خبر قطع شدن تلفنو میداد.
گوشیو خاموش کردو پایین تخت انداخت.بستن چشماش تاثیر خوبی روی درداش نداشت اما میتونست سردرد عود کردشو یکم اروم کنه.
_پایان فلش بک_
---------
_چهار ساعت بعد_
لامپ اتاقو خاموش کرد و سمت تخت دو نفره ای رفت که توی اون تاریکی واضح نبود.بعد گذاشتن لیوان اب روی میز کوچیک و چوبی کنار تخت، روی تخت کنار پسر دراز کشید.
_لباساتو گذاشتم تو چمدونت..فردا فقط باید منتظر زنگش باشیم
صدای اروم و مظلومانه ی پسری که کنارش دراز کشیده بود به گوشش رسید.
+ممنونم هیونگ
لبخندی زد که توی فضای تاریک فقط خودش متوجهش شد.
_کار سختی نبود
+مینهو هیونگ..نمیتونم اجازه بدم تو هم با من خودتو توی این تله بندازی
تلخند دردناکی که روی لباش نقش بست، بازم تو تاریکی اتاق پنهون شد.
_چرا وقتی همه چیو میدونی بازم باهام خوبی؟
لحن چان متعجب شده بود.
+منظورت چیه؟
_خودت که میدونی..فرار کردنت و گیر افتادن بکهیون، همش تقصیر خودم بود..
+تو از اینده خبر نداشتی هیونگ
_اینده همون چیزیه که همیشه با فکر نکردن بهش ضربه خوردم
+نباید خودتو سرزنش کنی..این دردسرا از یجایی به بعد دیگه دووم نمیارن
_حداقل بزار با احساس مسئولیت کردن و اومدنم اشتباهمو جبران کنم
چند دقیقه بینشون سکوت بود.چان با حرفای مینهو احساس خوبی میگرفت با اینکه میدونست مینهو به عواقب این فرار فکر نکرده بودو یکم تقصیر داشت.اما چان کسی نبود که بخشش بقیه براش کار سختی باشه.
+میدونی چه حسی دارم؟
مینهو سرشو سمت صورت چان چرخوند و تو چشمای شفافش که توی تاریکی هم به چشم میومدن خیره شد.
_چه حسی؟
+اینکه اگه کل دنیا هم علیه من باشن، دو کلمه میتونه منو از شر همشون خلاص کنه
_دوتا کلمه؟
+عشق واقعی،دوست واقعی
توی همون حالت لبخندی روی لبش نشست که از ته دلش بوجود اومده بود.
_این چه حسیه که انقد راستگوعه؟
ارتباط چشمیشون هر لحظه قویتر میشد و لبخند روی لباشون بیشتر نقش میبست.لبخندی که هیچکدومشون بخاطر تاریکی اتاق نمیتونستن روی لب همدیگه ببینن اما حسش میکردن.
مینهو دستشو سمت موهای چان بردو از روی پیشونیش کنارشون زد.توی همون لحظه با لبای گرمش پیشونی چانو لمس کردو بعد بوسه ی کوتاهی ازش جدا شد.
_اگه کل دنیا علیه تو باشن، من ینفر پشتت میمونم، داداش بزرگه ی بهترین دوستم
_روز بعد_
---------

⛓|ᴍʸ ʜᵃⁿᵈˢᵒᵐᵉ sˡᵃᵛᵉ|• [ᴄʜᴀɴʙᴀᴇᴋ.ʟᴀʏʙᴀᴇᴋ]Where stories live. Discover now