با حس کردن نور سفیدی که از لامپ بالای سرش به صورتش میخورد بزور لای چشماشو باز کرد.پلکاش سنگین بودن و جون اینکه وزنشونو تحمل کنه رو نداشت اما نوری که میخورد اجازه ی هیچ خواب یا استراحت بیشتری رو بهش نمیداد.مجبور بود بزور چشماشو باز نگه داره و بعد دیدن قسمتی ازون اتاق نا آشنا نگاهشو روی سمت دیگه ای از اتاق بذاره تا چیز آشنایی پیدا کنه.
چشماش کل اون فضای نا آشنا با وسایل سفید و آبی رو گشتن و آخرم روی پاهای خودش افتادن که جفتشون باند پیچی شده بودن.دلش برای خودش سوخت.توی این لحظه فقط میتونست این حسو علاوه بر سوزش پاهاش بخاطر بخیه داشته باشه.
با اینکه هردو پاهاش باندپیچی شده بودن اما میتونست جای سوزنو روی پوست پاهاش حس کنه.
صدای یهویی در، خبر از اومدن شخصی داخل اتاق میداد که بک دوست نداشت چهرشو ببینه، چه دکتر باشه چه اون.بخاطر همینم توی همون حالت چشماشو بست.
درو پشت سرش بست و با حالت دست به سینه ای که داشت به تخت نزدیک شد .ییشینگ متوجه اینکه یهو چشماشو بست تا باهاش مواجه نشه شده بود اما بدون هیچ حسی بهش نزدیک شد و کنار تخت وایساد.
_بخاطر درد بیهوش شدی نه؟نشنیدن جواب براش از همه چی رو مخ تر بود،با اخم به صورت رنگ پریده ی پسر خیره شد و دوتا از انگشتاشو چندبار به بازوی بک زد و تکونش داد.
_یااا.میدونم بهوش اومدیچرا باید برعکس چیزی که تو دلشه وانمود کنه؟آره ترسید.از لحنش ترسید و حس کرد خودش کار اشتباهی کرده.پسر بدون اینکه مقاومتی نشون بده، چشماشو باز کرد و بالا تنشو بلند کرد تا روی تخت بشینه اما دستاش بخاطر بیجون بودنشون به لرز افتادن.
دیدن لرزش دستای پسر وجدانشو بیدار کرد و با دوتا دستاش شونه هاشو گرفت و کمکش کرد تا بشینه.
دستاشو تو جیب شلوار کتون مشکی رنگش کرد.با نگاه سردش به نیم رخ معلوم بک نگاهی انداخت.
_بهترن؟با چرخیدن سر بک سمتش و افتادن نگاهش تو نگاه ییشینگ،لحظه ای نگاهشو روی پاهای باندپیچی شده ی بک انداخت و منظورشو بهش رسوند.
نگاهشو به پاهاش داد.خنده ای کرد و دستی پشت گردنش کشید.
+آه، پاهام؟ بهترنلبخند قشنگشو از دید ییشینگ محو کرد و سرشو پایین انداخت.
پسر مغرور نگاهشو روی دیوارای سفید رنگ انداخت و با لحن بیخیالی حرفاشو زد.
_بهرحال،اگه درد داری بخاطر اینه که اثر بی حس کننده تموم شدهترجیح داد درمورد دردش بهش نگه.اینجوری احساس راحتی بیشتری میکرد.حداقل با خودش بیشتر از این پسر راحت بود.
با اسیر شدن مچ دستش تو دست پسر، سرشو با ترس سمت صورتش چرخوند.
بی تفاوت به نگاه سوالی بک سرشو سمت در چرخوند.
_فک کنم دیگه کارمون اینجا تموم شدهدو قدم از تخت فاصله گرفت و دست بکهیونو کشید تا از روی تخت پایین بیاد اما خارج شدن یهویی مچ دست بک از توی دستش باعث شد روشو سمتش برگردونه و با تعجب بهش خیره بشه.
بکهیون با ترس دستاشو پشت بدنش قایم کرد.
+نه
ČTEŠ
⛓|ᴍʸ ʜᵃⁿᵈˢᵒᵐᵉ sˡᵃᵛᵉ|• [ᴄʜᴀɴʙᴀᴇᴋ.ʟᴀʏʙᴀᴇᴋ]
Fanfikceشاید بعضیا فکرشم نکنن که این کارارو بکنه، حتی فکرشم نکنن که انقد مهربون و دل نازک باشه. اون کسی نبود که زود امیدشو از دست بده اما روحیه ای داشت که زود آسیب میدید. چانیول یه پسر بی آزار و دوس داشتنی که بخاطر در اوردن پول عمل قلب مادرش وارد شغلی شد که...