-My handsome slave-9

318 52 0
                                    


نگاه پر غمشو به پسری داد که روی تخت بیهوش بود و بین اون پتو و بالشتای مشکی رنگ مثل نور میدرخشید.نمیدونست، واقن نمیدونست باید بهش بگه یا نه!بهش بگه که برادرش، ییشینگ، به بک دست زده.نمیدونست اگه بگه واکنشش چیه.ولی ییشینگ کسی بود که جانگ هشدارشو بهش داده بود، ممکن بود با این اتفاق بهش ثابت کنه ییشینگ براش آدم قابل اعتمادی نیست.
سمت تخت رفت و همونطور که نگاه غمگینش روی صورت چان زوم بود، لبه ی تخت نشست.سمتش خم شد و بوسه ای روی پیشونیش گذاشت.یکم نگاش کرد، از جاش بلند شد و با برداشتن کت مشکیش از روی دسته ی صندلی، اتاقو ترک کرد.

——————————

با یه دستش فرمونو کنترل میکرد و دست دیگشو روی در ماشین گذاشته بود، بطوری که نصف بیشتر دستش از پنجره ی ماشین بیرون بود.
ذهنش؟ افکارش؟ درگیر چی بودن؟ مگه میشد بجز این موضوع چیز دیگه ایم تو ذهنش جا بگیره؟ این موضوع به اندازه ی کافی بزرگ بود و کل افکارشو در بر گرفته بود.
نمیدونست اگه الان چان به هوش بیاد چه واکنشی به تنها اومدن جانگ نشون میده.فقط به خدمه هاش حسابی سپرده بود که نذارن از خونه بیرون بره و هواشو داشته باشن تا حالش ازین بدتر نشه.دلش میخواست اگه چان فهمید که کار ییشینگ بوده، حسابی شخصیت ییشینگ براش معلوم بشه تا دیگه بهش اعتماد نکنه و نزدیکش نشه.
مثل اونروز، همون روزی که نمیخواست بهش فکر کنه و وقتی که فکر اونروز مثل خوره به جون ذهنش میفتاد، حالشو حسابی میگرفت.با اینکه ییشینگ برادرش بود، اما حق نداشت به چان نزدیک بشه مخصوصا تو شرایطی که جانگ مین بهش هشدار داده بود.
این کاراش براش قابل درک نبود.چرا باید با اینکه جانگ ازین کارا منعش کرده بود بیشتر بهش نزدیک بشه.این چه منطق گندی بود؟
با اینکه یه ماه میشد که اون اتفاق افتاده بود، اما هنوزم بهش عادت نکرده بود و نمیتونست با یه بیخیال گفتن ذهنشو ازین افکار آزاد کنه.با اینکه یه ماه گذشته بود ولی میدونست چانیول فراموش نکرده.حق داشت اونروزو فراموش نکنه.خیلی شانس آورده بود که جانگ قبل از عملی شدن نقشه ی ییشینگ چانو تو اتاقش دید و لو رفت.
از شدت حرص با دوتا دستاش فرمون رو چسبید و پاشو بیشتر رو گاز فشار داد.انقدر ذهنش مشغول بود که صدای بوق ماشینا و فوش دادنای مردم بخاطر طرز رانندگیش براش چیزی محسوب نمیشد.

                                                 فلش بک (1ماه پیش)
——————————

با پاشنه ی کفشاش به کف سرامیکی سالن ضرب وارد میکرد.پشت میز دراز ناهارخوری نشسته بود و منتظر اومدن چان برای خوردن ناهار بود.
برای بار چندم صداش زد.
+چااااان؟
بازم جوابی نشنید.شاید حموم بود، یا خواب بود.یا شایدم نمیشنید یا نمیخواست جوابشو بده.
شاید آخری باعث شد صندلی رو عقب بده و از روش بلند شه.
پله ی آخرم رد کرد و وارد راهرو شد که با دیدن خدمه ای که برعکسش میخواست از پله ها پایین بره مچ دست زنو گرفت و کنار خودش متوقفش کرد.تو چشمای زنی که یکم ترسیده بنظر میرسید خیره شد.
+تو، جناب پارک رو ندیدی؟

⛓|ᴍʸ ʜᵃⁿᵈˢᵒᵐᵉ sˡᵃᵛᵉ|• [ᴄʜᴀɴʙᴀᴇᴋ.ʟᴀʏʙᴀᴇᴋ]Место, где живут истории. Откройте их для себя