پارت ۷ : حس عجیب

254 39 5
                                    

یورا
دراز کشیده بودمو داشتم به این فکر میکردم که فردا تولد تهیونگه  و جدا از جشنی که براش گرفتن منم براش کاری کرده باشم ولی هیچ چیز خاصی که بتونم بهش بدم به ذهنم نمیرسید . تو افکارم غرق بودم که با وارد شدن بانو گو بلندشمو نشستم . بانو گو با دیدن من خنده ایی کرد و اومد و پشت میز رو به من نشست و خطاب به من گفت:
_شاهزاده خانوم فکر کنم وقتشه که خانومانه موهاتو ببافی و ...
+و؟!... یااااا من هنوز به سن تکلیف نرسیدم و من اصلا دوست ندارم مثه شما...
یه لحظه به حرفی که میخواستم بزنم فکر کردم و دیدم نهایت بی احترامیه و حرفمو خوردم و دستمو رو لبم گذاشتم
بانو گو اخمی کرد و گفت:
_فکر میکنم پادشاه در تربیت شما کوتاهی کردن
دلخور از حرفی که شنیده بودم لبمو دادم جلو و تو صورت بانو با جسارت خیره شدم
+نمیفهمم کی قراره من هر چی‌گفتم بقیه انجام بدن
کمی خودمو کشیدم ب طرفش و گفتم :
+باید بفهمم این یه دستوره که پدرم و حتی ملکه استفاده میکنن چه حسی داره . کی قراره تجربش کنم؟ ها؟ها؟
کولشو از پشتش در اورد و گذاشت جلوش و برگه و مرکب رو از کولش در اورد
_وقتشه به نقاشی کشیدنتون برسید
لبامو اویزون کردم و همونطور که به برگه ها خیره شدم گفتم:
+عآااا یعنی دیگه ادامه ندم . اصلا ببینم من دلم میخواد از طبیعت نقاشی کنم ، منو از قصر ببر بیرون .
بلند شدمو ایستادم و همونجور که لباس پف و اشرافیمو برنداز میکردم گفتم
+لازمه برا تولد برادرم یه چیزی هم تهیه کنم .‌بنظرت از چی خوشش میاد
و بدون توجه به اینکه بانو گو موافقت میکنه یا نه از در اتاق زدم بیرون
به ندیمه م که با تعجب به در باز شده و منی که وسط در ایستادا بودم نگاه کرد صورتمو جمع کردم و گفتم:
+چیه؟
به وضوح ترسیدنشو حس کردم با لنکت گفت:
_هی..هیچی شاهزاده خانوم
+چرا هر بار منو میبینی هول میکنی؟
صورتمو جمع کردم و گفتم:
+بوی دسیسه میاد
و هوا رو عمیق وارد ریم کردم
_ب..بانو...دسیسه...دسیسه چیه
پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
+کسی با تو نبود . هی ب خودت میگیری ، میخوام برم بیرون قصر  کجاومو اماده کنید
با کشیده شدن دستم از پشت عصبی تر شدم و انگشتای دستمو به حال پنجول برگردونم طرف ادم پشت سرم که با تائجونگ رو برو شدم . اینبار دست و پامو گم نکردم و با قدرت تمام بازمو از بین دستاش بیرون کشیدم و گفتم:
+چته وحشی
و پشتش بلند بانو گو رو صدا زدم که سراسیمه از اتاقم خارج شد و با دیدن تائجونگ تو جاش ایستاد و تا کمر خم شد ‌. تو افکارم با خودم داشتم کلنجار میرفتم( اینجا چه خبره همه از تائجونگ وحشت دارن ولی کسی از برادرم که بزرگتر از تائجونگه  نمیترسه)
تائجونگ با اخمی که هر لحظه بیشتر میشد گفت:
_باید باهم حرف بزنیم
و دستمو کشید و بطرف رودخونه به راه افتاد . انگار اونم میدونست تنها جایی که میشه نفس راحتی از افراد قصر کشید همونجاس به کنار رودخونه که رسید دستمو ول کرد و وارد الاچیق شد و رو صندلی نشست و منتظر بهم زل زد
جوری که سعی داشتم بهش نگاه نکنم وارد الاچیق شدم و مقابلش نشستم و همونجور که به رودخونه خیره شدم گفتم
+میشنوم
_من برادر بزرگترتم فکر نمیکنی باید بهم احترام بذاری؟
+من یه برادر بیشتر ندارم
و گستاخانه زل زدم تو چشمای سبزش که از مادرش به ارث برده بود چشماش منو یاد ملکه مینداخت و خشم منو بیشتر میکرد
_اون روز داشتی با تهیونگ حرف میزدی تمام حرفاتو درباره خودم شنیدم
دستپاچه شدم ولی به روی خودم نیاوردم
+خب؟ اومدی بخاطر حقیقتی که بیانش کردم مجازاتم کنی؟
_من از اون چیزایی که گفتی خبر نداشتم . اما بعد از حرفات با کمی بررسی یه چیزایی متوجه شدم
+چرا داری اینا رو به من میگی؟
همونطور که با انگشتای دستم بازی میکردم گفتم
+نکنه میخوای بگی که اینا خواسته تو نیست
تائجونگ سرشو به تایید حرفم تکون داد
به صندلی تیکه زدم و دس ب سینه گفتم
+باور نمیکنم

(تهیونگ)
دریچه مخفی که به خارج از قصر راه داشت رو طی کردم و با لباس مبدل وارد شهر شدم .
(چند ساعت پیش
در حالی که پتو و بالشت ها رو تنظیم میکرد که شبیه به ادم نظر بیاد ندیمه شخصیش رو فرستاد پی نخود سیاه و خودش از در مخفی که تو اتاقش وجود داشت از اونجا خارج شد و قبل رفتنش . اعلام کرد که میخواد بخوابه و خب زمان خوبی میشد چون کسی اونو بیدارش نمیکرد)
فردا تولدمه . به شهری که بخاطر من پر از تزیینات بود و همه مردم در تکاپو بودن خیره شدم . مردم سعی میکردند تا راه رو درست کنن و فردا قراره من از بین مردم‌ با کجاوه رد بشم و اونا برام ارزوی سلامتی و زندگی طولانی کنند . وقتی بچه تر بودم جیمین بهم میگفت خوش بحالم  که همه نگاه ها تو روز تولدم بهم جلب میشه . من بهش قول داده بودم وقتی بزرگتر شدم اونم جز یکی از اسب سوارای حاضر در مراسم من باشه ولی حالا که بهش فکر میکنم خندم میگیره چون واقعا اون موقع چقد ساده بودم که فکر میکردم میتونم جیمین رو کنار خودم نگه دارم .
با تنه مردی از کنارم به خودم اومدم و نگاهم بین مردم چرخید ، انگار برای هدف خاصی بیرون اومده بودم . به راه افتادم و به سمت ابی که از رودخونه داخل قصر به این سمت میومد رفتم . برعکس توی قصر حالا کنار اب ، پر از ادمایی بود که بچه هاشون رو به خودش جلب کرده بود . نگاهم به سمت دختری که کنارش رودخونه نشسته بود جلب شد با یاد اوری گو هه ری لبخندی گوشه لبم جا خوش کرد . با حس اینکه کسی پشت سرم ایستاده به پشت سرم نگاهی انداختم . باور نمیشد که پشت سرم ایستاده ، اینبار با لباسی خوشگل تر از دفعه قبل روبروم بود ولی مثل اون زمان لباس رزمیکار ها رو به تن داشت. یک لحظه دهان باز کردم تا بگم چرا لباسات با بقیه فرق داره که باعث شوکی به خودم شد.
داشتم چیکار میکردم؟ یعنی این همه مدت حرف نزده بودم تا بخاطر یه کنجکاوی و اونم جلوی یه دختر به حرف بیام؟ اما قبل از اینکه حرفی زده باشم با تعجب بلند شدمو بهش خیره شدم و بدون اینکه اختیاری رو حرکاتم تو اون لحظه داشته باشم دستامو دور کمرش حلقه کردن و اونو در اغوشم کشیدم . هنوز هم تو شوک حرفی که میخواستم بزنم و در لحظه اخر جلو گرفتم ، بودم . دارم چیکار میکنم؟ سوالی بود که ذهنمو درگیر کرده بود

I After YouOnde histórias criam vida. Descubra agora