بانو گو صورتشو اورد نزدیکم و اروم گفت
_یه راز کوچیک بینشه
ابروهامو دادم بالا
+راز؟
_اوهوم
+چه رازی؟
_اگه بگمش که دیگ راز نیس
+کنجکاو شدم
_یا بهتر بگم فوضولیتون گل کرده
+یااااااا...حالا کی میتونم دخترتو ببینم. اسمش چیه
انگار داشت به چیزی فکر میکرد بعد از مکث طولانی گفت
_سان میون
_آااااااا...که اینطور
لبخندی زدم و با شیطنت گفتم
+اگه زیباییش به خودتون رفته باشه خیلی عالی میشه
خنده ی بلندی کرد و گفت
_نه به زیبایی شاهزاده یورا
+مشتاقم هر چه زودتر ببینمش . ما زیاد باهم رفتیم بیرون قصر چرا چیزی دربارش بهم نگفتی؟ شما که همسرتون رو هم خیلی وقته که از دست دادید . پس حتما خودتون بزرگش کردید. آ راستی چند سالشه؟
_همسن شماس
...................
تهیونگ
روبروی پدرم نشسته بودم . لبخند عمیقی روی لب داشت ، دست برد سمت چای روی میز و کاسه ها رو پر از چای کرد
_حالا که خودت اومدی پیشم لازمه باهات حرف بزنم
به صورتش که مشخص بود خواب کافی نداشته خیره شدم .منتظر نگاش کردم
_حرف بزن
به خودم لرزیدم .صداش پر از خواهش و التماس بود
_حرف بزن . من مطمئنم میتونی حرف بزنی . اخرین باری که از قصر رفته بودی بیرون من شاهد حرف زدنت بودم
پس دیده بود...
_سکوتت عذابم میده . چی میخوای بهت بدم تا بازم برام حرف بزنی ، یه بار دیگه صدای نازتو بشنوم که بهم میگی پدر، بازم صدای خنده هاتو بشنوم و اون شیطنت تو نگاهت که سال هاس ندیدمش
داغون تر از هر زمانی پدرم بنظر میومد و این اوضاع و اعلام حمله ای که از جانب ژاپن به ما خبرش رسیده بود پدرم رو اشفته تر کرده بود
_اگه به حرف نزدن ادامه بدی مجبور میشم سلطنتو تقدیم تائجونگ کنم تو اینو میخوای؟
این اولین باری بود که از پدرم همچین حرفی میشنیدم و خب از خیلی وقت پیش منتظر شنیدنش بودم ولی نمیدونم چرا حالا که پدرم به زبون اورده بودش حس کردم دردناکترین حرف ممکن رو بهم زده . من که از بچگی ارزوم این بود که پادشاه نشم و برای خودم زندگیکنم ولی واقعا الان که اینجام تا الان برای خودم زندگی کردم؟
قطره اشکی لجوجانه از گوشه چشمم لیز خورد و پدرم شاهدش بود حتی پلک زدن هم انگار برام سخت شده بود و اشکایی که پشت سرهم خودشونو به پایین میکشوندن
سرمو انداختم پایین
_متاسفم که ناامیدتون کردم
از شدت گریه چشمام تار شده بود و حتی واکنش پدرم نسبت به حرفی که زده بودم رو متوجه نشدم . صدام خیلی داغون شده بود دکتر حق داشت که میگفت اگه همینجور ادامه بدم بعد از مدت طولانی واقعا توانایی حرف زدنمو از دست بدم
با کشیده شدنم تو بغل پدرم انگار تازه متوجه اون همه تنهایی و دردی که این همه سال به تنهایی باشون میجنگیدم شده بودم . با صدا گریه کردم ، اینبار دیگه نذاشتم بی صدا باشه هر چند حرفی نبود و فقط صدای هق هقای اروم من بود که تو اغوش پدرم محو میشد
یکم منو از خودش جدا کرد و صورتمو قاب گرفت و انگشتاشو رو گونم گذاشت و همونجور ک اشکامو پاک میکرد گفت:
_بازم برام حرف بزن ، به هیچ کس نمیگم که حرف میزنی ، فقط حرف بزن ، برا من برای پدرت ، صدام بزن بگو پدر ، خواهش میکنم
+پدرجان
بین گریه لبخند تلخی زدم و گریم شدت گرفت
_جان دلم ، جان دلم پسر خوشگلم ، خوشگل من ، معجزه شده ، بگو که خواب نیستم
+نیستید
بیشتر منو به خودش فشار داد
_بین خودمون میمونه ، نمیدونم چی اذیتت کرده که باعث شده سکوت کنی فقط هر چی که هست لااقل منو مرحم خودت بودن ، من برات هرکاری میکنم هرکاری
دوست داشتم خیلی از خواسته هامو بهش بگم منتها نمیدونستم اگه اونا رو به زبون بیارم پدرم چه واکنشی نشون میده
_نمیذارم تائجونگ جایگاه تو رو بگیره
سری به نشونه مخالفت تکون دادم
میخواستم حرفی بزنم باز ولی حس کردم حنجرم یاری نمیکنه زمزمه کردم
+اینقد حرف نزدم ماهیچه های حنجرم ضعیف شدن
_درست میشه
+با زیاد حرف زدن
به سرفه افتادم
+نباید ملکه از این موضوع باخبر شه خواهش میکنم پدر
گونمو نوازش کرد
_نمیذارم
......
چند وقتی از اون روز میگذشت و من از پدرم خواستم که مثل همیشه عادی برخورد کنه و ندیمشو دنبالم نفرسته ، وگرنه در اخر ملکه متوجهش میشد
چند روزی بود که پدرم یه نفر رو برای اموزش های رزمی فرستاده بود ، من قبلا هم اموزش دیده بودم ولی این اموزش ها جدی تر بنظر میومدن . حتی الان نمیدونستم بخاطر حمله ی ژاپن چه اتفاقی قراره بیوفته . برای اینکه از اون اموزش ها فرار کنم به اقامتگاه خواهرم رو اوردم . با دیدن یورا برا اینکه ترسونده باشمش از پشت سر بهش هجوم اوردم دستمو به حالت شمشیر گذاشتم روی گردنش ولی تکونی نخورد حس کردم خشکش زده بود چون تکون نخورد ، همزمان با خارج شدن یورا از اتاق نفسم حبس شد پس این فرد ، اگه اون یوراس پس این کیه؟
یورا با دیدن من و اون دختر تو اون حالت یهو اومد طرفمون و با نگرانی گفت
_برادر اون ، اون دزد نیس اسیبی نمیرسونه ، خواهش میکنم برادر اون دختر دایه ی منه
(دایه: کسی که در کودکی از او شیر خورده)
KAMU SEDANG MEMBACA
I After You
Fiksi UmumTaekook _چشماتو ببند +چیزی شده؟ _نه فقط لازمه که تو بهم اعتماد کنی +پس دستامو بگیر _دستات؟ +آره . وقتی دستامو بهت میدم یعنی دارم بهت اعتماد میکنم