پارت ۱۳

251 42 4
                                    

چشمامو بهم فشار دادم . که با  شنیدن صداش نفسم حبس شد
_چرا نمیتونم باور کنم بودنت اینجا بی دلیل نیس
صدای بمش...بخوبی ضربان قلبمو تو دهنم حس میکردم . یعنی متوجه پسر بودنم شده؟ حتی جرات باز کردن چشامو نداشتم و به سختی نفس میکشیدم
_واکنشات دروغ نمیگن
زانوهام شل شدن و خودمو از زیر دستاش رو زمین انداختم و به پاش افتادم
+من..من فقط از حرفاتون و کاراتون...میترسم...اگه یکنفر ببینه ...معلوم نیس جسدم کجا پیدا بشه
کنارم نشست و گفت
_فک‌ نمیکنی اون کسی که بخواد اول از همه جونتو بگیره خود من باشم
با بهت تو چشماش زل زدم ک ادامه داد
_هیچ کس نمیدونه که ‌من میتونم‌حرف بزنم
+م‌...من که به خواست خودم حرف زدنتونو ندیدم که‌‌‌...
_هیس...حتی اونی که ناخواسته یه راز رو بدونه
صورتشو بیشتر به صورتم نزدیک کرد جوری که نفساش به صورتم میخورد ادامه داد
_باید بمیره
چشامو بستم و ترس چشمامو بهم فشار دادم
+التماستون میکنم بزارید برم قول میدم دیگه وارد قصر نشم
با قرار گرفتن دستش دور کمرم باز اون ترس ...من چه گناهی کردم که باید اینجور تاوان پس بدم ، بدون حرکت اضافه ای فقط ارزو میکردم یهو محو میشدم و همه این اتفاقا تمام میشد . صداش منو به خودم اورد
_به شرطی میزارم زنده بمونی‌ که پیش خودم باشی . مطمئن بشم که نمیتونی دس از پا خطا کنی
بانو_سرورم
با صدای مادرم که از بیرون بگوشم رسید نفس حبس شدم رو خارج کردم . شاهزاده ازم فاصله گرفت و همونجور که نگاهش بهم بود گفت
_همینجا میمونی تا بیام
فکر میکردم ازاد شدم ولی با حرفش...یکی منو از این جهنم نجات بده،  زانو هامو بغل کردم و به دیوار اتاق تکیه دادم
با خارج شدن شاهزاده از اتاق نفس اسوده ای کشیدم و چشمامو بستم با خودم فکر کردم که مادرم اینجا چیکار داره دستم رو روی سینه های برامده ساختیم گذاشتم حتی از روی این پارچه ها هم میشد ضربان قلبم رو حس کرد
یورا
خرگوشی که تائجونگ بهم داده بود رو تو قفس گذاشته بودم ولی دلم براش میسوخت . پاش هنوز خوب نشده بود و قصد نداشتم تا وقتی کامل خوب نشده از قفس بیرون بیارمش ، اینجور زودتر پاش خوب میشد و میتونستم تو قصر میانه یعنی جایی که رودخونه قرار داشت اونو رهاش کنم و هر وقت که خواستم برم اونجا و باهاش بازی کنم . از وقتی که پدرم گفت سان میون قراره محافظ برادرم بشه از اینکه دیگه نیاز نیس هر روز تمرینای سختشو انجام بدم خوشحال شدم .
هویچ هایی ک دستور داده بودم برام بیارن رو یکی یکی برداشتم و بعد از ریز کردنشون از سوراخای قفس برای خرگوش میریختم که بخوره
+اسمتو چی بزارم کوچولو؟ فک کنم هویچ خوب باشه
_همیشه اسونترین راه ها رو انتخاب میکنی تا به مخت فشار نیاری
تائجونگ با یه گل که تو دستش بود به طرفم اومد و مقابل چشمای متعجبم نشست کنارم .چشممو ازش برداشتم و باز به خرگوش که حالا اسمشو گذاشته بودم هویچ دوختم
+فکر میکردم اهالی قصر غربی اجازه ندارن زیاد به قصر شرقی بیان ولی جدیدا زیاد اینورا میبینمت
گل رو به طرفم گرفت و گفت
_حس میکنم دلم تو قصر شرقی گیر کرده
با ناراحتی گفتم
+ملکه چن وقت پیش اومد اینجا و بهم گفت ازت فاصله بگیرم . برو...
تو چشماش زل زدم و ادامه دادم
+از مادرت متنفرم همینجور خودت ، یه نگاه به خودت بنداز
یکم تو جاش جا به جا شد و گفت
_چمه؟ از زیبایی چیزی کم ندارم که
+جایگاه مادرم الان تو دست مادر توعه و حالا میخوای جایگاه برادرم مال خودت کنی
سکوت کرد بغض راه گلومو گرفت
+پدرم همیشه من و برادرم رو از بقیه اهالی قصر دور میکنه
_پدر تو و تهیونگ رو بیشتر از هر کسی دوست داره . این دور کردن رو بزار پای عزیز بودن براش . اون هیچ وقت منو پسرم خطاب نکرده ولی بارها نظارگر این بودم که  تو رو دخترم خطاب کرده
....
تهیونگ
با خارج شدن از اتاق نگاهم به گوپال افتاد . باورم نمیشد حتی فراموش کردم که چه چیزی منو به بیرون از اتاق کشید . بدون معطلی به سمت گوپال رفتم‌و بدون در نظر گرفتن مقام گوپال رو بغل کردم
گوپال لبخندی بهم تحویل داد و جوری که سعی داشت یکم منو از خودش جدا کنه گفت
_خیلی وقت بود که ندیدمتون . یه زمانی ازم کوتاه تر بودید حالا از منم قد بلند تر شدید
با شوقی که قابل توصیف نبود بهش خیره شدم و همونجور که دوتا دستشو بین دستام فشار میدادم
اخمی کرد
_مگه ندیمه ای که بعد از من اوردن  کارشو به درستی انجام نمیداد؟
سرمو به طرفین تکون دادم . معلومه که هیچ کس جای گوپال رو برام نمیگرفت . اون تمام خاطرات گذشته ی من بود . تمام بچگیم پیشم بودش و نبودنش خیلی اذیتم میکرد . امیدوار بودم که بمونه
یه ان انگار چیزی یادش اومده باشه گفت
_بانو گو با دخترشون کار دارن
با اخم برگشتم طرف بانو
سرمو به طرفین تکون دادم و بدون حرکت دیگه ای برگشتم تو اتاق و در رو بستم  و به دختر کنار در خیره شدم
صدای گوپال باز چشمامو به درهای بسته کشوند
_شاهزاده بانو گو اجازه ورود میخوان
رو به دختر با صدای که بزور به گوش میرسید گفتم
+سانمیون
سرشو به دیوار تکیه داده بود تیکشو برداشت و زل زد بهم
+اگه میخوای زنده بمونی باید همه دستوراتمو انجام بدی. اولیش...تو هیچ جا نمیری تا من بگم
با تموم شدن حرف در اتاق باز شد
بانو گو وارد شد و قبل از نگاه کردن به من اطراف رو نگا کرد و با دیدن دخترش به سمتش رفت
تعظیم کوتاهی کرد
_بی احترامی منو ببخشید ولی دختر من نمیتونن تو اقامتگاه شما بمونن اون لازمه پیش شاهزاده خانوم باشن
بازوش رو گرفت تا بلندش کنه ولی سانمیون بحرف اومد
_مادر دستور امپراطور اینه که من محافظ شخصی شاهزاده تهیونگ‌باشم
صداش خسته بنظر میومد
بانو لبخند اجباری زد و گفت
_چطور یهو نظرشون عوض شده
سانمیون_نه عوض نشده فقط زمانی رو هم باید برای اموزش ولیعهد به اقامتگاهشون بیام
چند دقیقه ای سکوت شد که با بحرف اومدن دوباره سانمیون سکوت شکسته شد
_شما برید ، بعدا باهم حرف میزنیم


I After YouTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang