پارت ۶ : نفرت

270 44 4
                                    

چند ماه بعد
طبق عادت همیشگی کنار رودخونه درون قصر نشسته بودم که صدای یورا نظرمو جلب کرد برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم همونطور که به طرفم میومد گفت:
برای تولدت همه ی قصر تو هیاهوعه ، میبینم که باز تو اینجا تنها نشستی ، چرا لااقل نمیای پیش من؟
به چهره زیبا و چشمای عسلیش نگاه کردم حس میکردم گاهی مادرمو درون یورا میبینم ، فقط با لبخند بهش زل زدم و دستامو باز کردم که تو بغلم قرار بگیره . خودشو تو بغلم جا کرد و همونجور که روی پام نشست و بهم تکیه داد گفت:
_تائجونگ...
یه لحظه برگشت و تکیه شو یکم ازم برداشت و گفت:
_فکر میکنم ملکه فکرای جالبی تو سرش نیست . با گوشای خودم شنیدم که وزیر...داشت درباره شاه شدن تائجونگ و گرفتن مقام ولیعهدی از تو صحبت میکرد . برادر تو نباید اینقدر بی توجه باشی
باز تکیه داد به سینم و همونجور که زل زده بود به رودخونه ادامه داد :
۵ سال گذشت اما تغییری تو حال روحیت ندیدم ، هی خواستم بهت هیچی نگم ولی تهش رسید به اینجا ، به اینکه الان لازمه گوشزد کنم که تو میتونی حرف بزنی ولی دلیل سکوتت رو نمیدونم . داری با خودت چیکار میکنی؟ با مقامت؟ حتی با منی که خواهرتم . داری منو هم با خودت میکشونی پایین . درسته هنوز مونده تا درک کنم سیاست یعنی چی ولی دارم میبینم که تو نسبت بهش از من بی تفاوت تری.
دستشو بین دستم گرفتم و شروع به نوازش انگشتاش کردم خودمم نمیدونستم دارم چیکار میکنم . ولی یه چیز رو خوب میدونستم داشتم از خودم دوری میکردم و شاید از مقامم... تا شاید با اینکار کمی ارامش داشته باشم ... اینجور لااقل کسی بهم نزدیک نمیشد تا باز بخاطر مقامم منو ازش دور کنن ، یه آن یاد گو هه ری افتادم با اون لباسای عجیب غریبش و اون گیجی و پر حرفی که انگار جزیی از وجودش محسوب میشد . با به یاد اوری حرص خوردناش لبخندی رو لبم اومد . که انگار از چشمای یورا دور نموند چون شونمو به ارومی فشار داد و گفت :
_خیلی وقت بود لبخندتو ندیده بودم ، با لبخند خیلی خوشگلتری . راستی فردا بیا ب اقامتگاه من .
یکم یورا رو از خودم جدا کردم و سوالی نگاهش کردم با لبخند گفت:
_برات چیزی اماده کردم ‌
بعد با اخم گفت : داروهایی که بخاطر بحرف اومدن بهت میدن بنظرم علاج کار تو نیست وگرنه تا الان بحرف اومده بودی . ایراد کار از یه جای دیگه س یه جایی مثله...
یکم سکوت کرد و بهم خیره شد و بعد دستشو اورد سمتم و قرار داد رو قلب و همونجور که بهم خیره شده بودم گفت:
_دقیقا اینجا
حس کردم ضربان قلبم رفت بالا شاید دلیلش این بود که یورا اشتباه نکرده بود
_یادمه خیلی جیمین رو دوست داشتی . همونجور که من شاهدش بودم
با شنیدن اسمش از زبون یورا نفس عمیقی کشیدم . یاد روزی افتادم که جیمین رو پرت کردم تو رودخونه تنها چیزی که بهم گفت ...
۷سال قبل
همونجور که با خنده بهش زل  زده بودم و زبونمو واسش در اورده بودم یه نگاهی به خودش تو اب انداخت که خیس شده بود ، یه لحظه از کارم پشیمون شدم حس کردم صورتش گرفته شده اروم به طرف اب رفتم و دستمو طرفش گرفتم تا از اب بیاد بیرون ولی اون از فرصت استفاده کرد و برای تلافی منو کشید تو اب
_تسویه حساب شدیم دیگه
با برداشته شدن تکیه یورا از من  به خودم اومدم ، بلند شد و گفت
_فردا تو اقامتگاهم منتظرتم ، حواست به تائجونگ هم باشه و یادت نره چی بهت گفتم
...
(یورا)
به طرف اقامتگاهم میرفتم که توجهم به گل خوشگلی که بین بوته ها خودنمایی میکرد جلب شد با خوشحالی طرفش رفتم و کمی اطرافو نگاه کردم ، وقتی مطمئن شدم کسی حواسش نیس گل رو از بوته کندم ، برگشتم که به طرف اقامتگاهم برم که با برگشتنم تو اغوشی فرو رفتم هول شدم و یه قدم عقب رفتم که رو زمین افتادم و با چشمای گرد شده به فرد روبروم خیره شدم تائجونگ بود حس کردم ضربان قلبم بالا رفت . بلند شدم و خواستم از کنارش رد بشم که بازومو گرفت با تعجب نگاهی به صورت جدیش انداختم و سعی کردم بازومو از بین دستاش ازاد کنم
+چرا ولم نمیکنی
حس کردم پوزخندی زد و خودشو بیشتر کشید سمتم و اروم کنار گوشم زمزمه کرد
_مواظب خودت باش کوچولو
و پوزخند واضح تری زد و بازومو ول کرد و رفت . سر جام خشکم زده بود حس میکردم پام قدرتشونو از دست دادن . این دیگه چی بود ، منظورش...
با گیجی راهمو ادامه دادم تا به اقامتگاهم رسیدم که سولهی (ندیمه شخصی یورا) سراسیمه به طرفم اومد تا بهم رسید خم شد
+چیشده؟
_تائجونگ
با شنیدن اسمش باز یاد چند دقیقه پیش افتادم و تو دلم اشوبی بپا شد
+میشه کامل حرفتو بزنی؟
سولهی یکم خودشو جمع و جور کرد و گفت
_اومده بود تا شما رو ببینه گفت کار مهمی باهاتون داره؟
ابرویی بالا انداختم و با چشمای گشاد شده اشاره کردم به خودم
+من؟
برگشتمو نگاهمو به در ورودی اقامتگاهم دوختم و ادامه دادم
+همین چند دقیقه پیش دیدمش چیزی که نگفت
_آ...خیاط اومدن برای لباس جشن
(روز بعد)
قرار بود امروز تهیونگ بیاد پیشم ولی مثل همیشه خبری ازش نبود . بغض کردم من چه گناهی کردم که باید انقدر تنها باشم انگار تموم ادمای قصر محکوم بودن به تنهایی .یه آن فکری به سرم زد
(قصر غربی)
به طرف پدرم که داشت تو باغ قصر با ملکه قدم میزد رفتم
متوجه حضور من نبودن که گفتم
+پدرجان
ملکه بلافاصله برگشت طرف من و با اخم نگاهی بهم انداخت ، چه قیافه ی نکبت باری...خوبه ک لااقل میتونم تو افکارم هر چی میخوام درباره ش بگم برای اینکه مورد سرزنش بقیه قرار نگیرم به اجبار تعظیمی کردم که توجه پدرم به من جلب شد و با لبخند به طرفم اومد و منو در اغوش گرفت .
با این کار پدرم اخم های ملکه بیشتر در هم رفت انگار جز قوانین ممنوعه بود که پادشاه دختر خودش رو بغل کنه .پدرم همونجور که محکم منو  در اغوش گرفت گفت
_خوش اومدی دخترم
همونجور که خیره به ملکه بودم با پوزخندی که از چشم پدرم دور موند گفتم
+برای تولد برادرم همه در تکاپو هستن تو قصر برای ارامش اینجا اومدم که شما رو دیدم . خوشحال میشم اگه باهاتون هم قدم شم
به وضوح میدیدم که صورت ملکه از خشم به قرمزی میزد . لبخندم پت و پهن تر شد .

I After YouWhere stories live. Discover now