چشمامو بستم و به اون شبی فکر کردم که با جیمین اونم زمانی که با شاهزاده بیرون قصر بودیم ملاقات کردم
+چطور میخواید شاهزاده حرفامو باور کنه؟
_بانو یه ری (مادرجیمین)
+میدونم . با این حساب...
_اون میدونه . تنها کسی که اینو میدونه ایشونه
+پس پادشاه چی؟
_نمیخوام خواسته ای رو که شاهزاده ازت داشته رو با پادشاه درمیون بزارم ، توام نباید بزاری به گوش پادشاه برسه
+چشم ، دیگه باید برم
_مراقب خودت باش ، بزودی باید به ملاقات جیمین بری
داشتم کفشامو میپوشیدم که با حرف مادرم تو جام خشکم زد. برگشتم سمتش و تو چشماش خیره شدم
+چرا؟
_از این به بعد قراره کارایی بکنی که تا به امروز فکرشو نمیکردی
اونقدر حرفای مادرم غیرقابل هضم بود که دیگه منظور حرفاشو نمیفهمیدم
+وقتی برگشتم دربارش حرف میزنیم....
با ورودم به اقامتگاه شاهزاده تهیونگ ، با شخصی که شنیده بودم خدمتکار شخصی شاهزاده هستش و یه مدت بخاطر زیر پا گذاشتن قوانین قصر، تبعید شده بود رو برو شدم
تعظیم کوتاهی بهم کرد لب زد
_شاهزاده یکم ازتاخیرتون عصبانین لطفا مراقب باشید حرفی نزنید که ایشون عصبانی تر شن . سری به نشونه فهمیدن تکون دادم و بعد از اعلام حضور من ، در رو باز کرد
با ورودم شاهزاده در حالی ک لباسش شلخته روی بدنش خودنمایی میکرد چشماشو نیمه باز کرد و بهم خیره شد
+ندیمت میگف از تاخیرم عصبانی هستی . شما که هنوز لباس خواب تنتونه
اشاره کرد به کنارش با صدای ضعیفی گف
_بیا اینجا
با تردید کنارش نشستم
مچ دستمو گرفت و کشید سمت خودش که باعث شد تعادلمو از دست بدم و روش بیوفتم
دستپاچه از برخورد چیزی که از افشا شدنش ترس داشتم آرنجمو تو شکمش فرو بردم تا بلند شم ، اخی گفت و دستشو رو شکمش گذاشت
بلند شدمو نشستم کنارش و به اطراف خیره شدم
+درکتون نمیکنم
_واضح نیس؟
+چی؟
_میخوام زنم باشی؟
چشمام از شدت تعجب گشاد شد
+شما مقامتون رو فراموش کردید؟ چرا همه چیزو به شوخی گرفتید؟ من مطمئنم شما به من علاقه ای ندارید . شما حتی به من مشکوکید
اخماشو درهم کشید
_اینقد مثه بچه ها بام رفتار میکنی حواست هست ازم کوچیکتری؟ تو اگه راست میگی خیلی مقاممو درک میکنی میفهمی نباید رو حرفم حرف بزنی
+همین رفتار احمقانتون بود که باعث شد ندیمتون رو تبعید کنن کسی رو که مطمئنم خیلی بهش عادت کرده بودی . توجه کردی همه رو تو دردسر میندازی؟
جوابی به حرفم نداد و فقط زل زد تو چشمام . چشماش یه حسی رو بهم منتقل میکرد
+ببخشید
موذب زمزمه کردم
شاهزاده بلند شد و گره لباس خوابش رو باز کرد . متعجب بهش خیره شده بودم انگار متوجه گیجی من شده بود نیش خندی زد و گفت
_مشکلی ندارم اگه بخوای تن برهنم رو ببینی
به خودم اومدم و رومو برگردوندم و باز عذرخواهی کوتاهی کردم
تو سکوت لباسشو عوض کرد . عمیق به حرفای مادرم فکر میکردم که با دستش که رو شونم قرار گرفت به خودم اومدم
تو یه حرکت ناگهانی پارچه دور گردنمو که پاپیون وار برای راحت در اوردنش بسته بودم باز کرد
با اینکه پشت بهش بودم حس کردم روح از تنم جدا شد
ولی جلوی چشمای ناباور من باز پارچه رو از پشت دور گردنم گره زد
_گفتی یه زخم پشت گردنته ولی میبینم که نیس ، حالا نمیدونم به چه دلیلی اینکارو میکنی ولی تو خیلی دروغ بهم گفتی ، موندم چطور میخوام بهت اعتماد کنم
با گره زدنش ازپشت دستشو دور کمرم حلقه کرد
اینقد از اینکه متوجه نشد من پسرم خوشحال بودم که بقیه کاراش هیچ اذیتم نمیکرد
به خودم که اومدم لبشو رو پوست شونم حس کردم
ناخوداگاه شونه هامو به طرف داخل جمع کردم
متوجه واکنش ناگهانیم شد و سرشو تو گردنم فرو برد و نفسای داغش رو روی پوستم رها میکرد ، حس کردم بدنم شروع کرده به لرزیدن
+چی...چیکار میکنید شاهزاده
سعی کردم دستش رو که دور کمرم حلقه کرده بود باز کنم
_تکون نخور . تقلا که میکنی بیشتر به وجد میام . اگه میخوای بدون اینکه لنگ بزنی از این اتاق بری بیرون تکون نخور
دستمو رو دستش که دور کمرم حلقه کرده بود گذاشتم
_دستت چه سرده . ترسیدی؟ قاعدتا از این همه نزدیکی باید بدنت داغ میشد . چرا اینقد سرده پس دستت؟
آب دهنم قورت دادم لب زدم
+پادشاه بفهمه منو میکشه
_پدرم اینکارو نمیکنه
+از کجا اینقد مطمئنید
یه عان ازم فاصله گرفت و روبروم ایستاد
لبخند پت و پهنی تحویلم داد و گفت
_بهش میگم ازت خوشم اومده میخوام زنم باشی
+عقلتونو از دست دادید؟
_حواست باشه چی داری بهم میگی
_سرورم
با صدای ندیمه شخصیه شاهزاده هر دو ساکت شدیم
یه نگاه به در انداختم و اروم گفتم
+بنظرت صداتونو شنید؟
شاهزاده شونه ای بالا انداخت و بدون نگرانی به طرف در رفت و زیر لب گفت بعد حسابمو باهات صاف میکنم
نمیدونستم از اینکه ندیمه باعث شد نفس راحتی بکشم خوشحال باشم یا از تهدید شاهزاده نگران ولی هر چی که بود بعد از ورود شاهزاده یورا همه چی به حالت عادی برگشت
شاهزاده تهیونگ با تندی نگاهی بهم انداخت و نشست
شاهزاده خانوم با خنده اومد سمتم و دستمو گرفت
_ببین میدونم که الان کلی تعجب کردی ولی از پدرم اجازه گرفتم برم بیرون قصر و پدرم گفت تنها با تو میزاره برم . بیا منو ببررر
زیر چشمی نگاهی به شاهزاده تهیونگ انداختم با اخم وحشتناکی نگاهش به من بود . با خونسردی لبخندی به صورت غرق شادی شاهزاده خانوم زدم
+با کمال میل بانو
قیافه تهیونگ دیدن داشت . مطمئنم بودم که اگه ترسی از فاش شدن اینکه میتونه حرف بزنه نداشت قبل از اینکه من بتونم جوابی به شاهزاده خانوم بدم . شاهزاده کوچیکتر رو به اقامتگاهش راهی میکرد
با برخورد دستای شاهزاده تهیونگ به میز روبروش ، نگاه من و شاهزاده یورا کشیده شد سمتش
به نوشته رو برگه اشاره کرد
(سانمیون اینجا میمونه . این یه دستوره)
KAMU SEDANG MEMBACA
I After You
Fiksi UmumTaekook _چشماتو ببند +چیزی شده؟ _نه فقط لازمه که تو بهم اعتماد کنی +پس دستامو بگیر _دستات؟ +آره . وقتی دستامو بهت میدم یعنی دارم بهت اعتماد میکنم