پارت ۸ : تغییر

237 37 0
                                    

با تو بغل کشیدنش دستاش تو هوا خشک شد . بعد از چن دقیقه اروم گفت:
_عالیجناب فکر نمیکنم جالب باشه بخاطر یه بغل نگاه ها بیوفته روی شما اونم دقیقا امروز ، فردا قراره بین مردم بیاید و چهرتونو بهشون نشون بدید
اروم دستاشو رو بازوهام که دورش حلقه شده بود گذاشت و ازم جدا شد . صداش حس کردم گرفته ، خیره بهش زل زدم که گفت:
_فکر میکنم سرما خوردم
و سعی کرد صداشو صاف کنه
بازمو کشید و منو از رودخونه دور کرد کنار دیوار گلی که رسیدیم نشست و به دیوار تکیه زد و گفت:
_پادشاه بهم دستور دادن مواظبتون باشم
نیم نگاهی بهم انداخت و ادامه داد
_ایشون تمام کاراتون رو زیر نظر دارن . فکر نکنید که خیلی راحت تونستید رو قوانینشون پا بذارید
کوله ای که همراهش بود رو روی زمین گذاشت و پارچه ای مثل پارچه ای که دور گردنش بسته شده بود برداشت و دور گردنم گره زد و اون رو تا دماغم بالا کشید
_لااقل امشب نباید اینقد راحت خودتونو به مردم نشون بدید
پارچه رو اروم کشیدم پایین و لبخندی بهت زدم ، در جواب لبخندم خنده ی دندون نمایی زد و بعد سعی کرد هوای بیشتری رو وارد ریه هاش کنه .
به لباش خیره شده بودم . ردِ نگاهمو دنبال کرد و متوجهش شد ، اروم‌گفت:
_فکر نمیکردم منو یادتون باشه . وقتی برگشتید و...
با اکراه ادامه داد
_بغلم کردید ... شوکه شدم
کولشو از رو زمین برداشت و جلوتر از من شروع کرد به راه رفتن
پشت سرش راه افتادم اینقدر برام این دختر عجیب بود که باعث شده بود کلی سوال تو ذهنم شکل بگیره . حس میکردم وقتی کنارمه یه نیرویی باعث میشه لبخند بزنم و یه حس کنجکاوی که بخاطرش دچار شدم. دستمو بردم سمت دستاش که از پشت قفل کرده بود و روی دستاش گذاشتم . ایستاد و هیچی نگفت ، از پشت سر با اکراه بغلش کردم و یه دستمو دور کمرش حلقه کردم و سرمو روی شونش گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم . شاید دقیقا منتظر همچین لحظه از قبل بودم . همون لحظه ای که قبل از رفتنش از قصر لباشو بین لبام قفل کردم
یهو مثل اینکه چیزی یادش اومده باشه سعی کرد از بغلم در بیاد که فشار دستمو دورش بیشتر کردم و تنگ تر بغلش کردم ، اروم کنار گوشش گفتم
+همینجور بمون
مدت زیادی بود که حرف نزده بودم و باعث شد حرفم مبهم نظر بیاد . با گفتن هینی که از دهنش خارج شد و برگردوند سرش به طرف صورتم که به سختی انجامش داد و حس کردم که رگ کردنش ب شدت کشیده شد ، گفت:
_عا...عالی..جناب...چی گفتید؟ شما...
باز خواست از بغلم در بیاد که دست دیگمو هم دورش حلقه کردم
تقلا کرد
_من...ببینید
به وضوح هول شدنشو حس میکردم . انگار عجیب ترین اتفاق دنیا افتاده بود . حق داشت ولی حالا که حرفمو زده بودم نمیذاشتم از حصاری که دورش ایجاد کرده بودم فرار کنه
ادامه داد
_من...شما...ا...پادشاه شاید بظاهر منو فرستاده باشه
یکم اروم‌ گرفت و اروم تر گفت
_امکان داره یکی دیگه رو برای زیر نظر گرفتن ما فرستاده باشه . حتی اون وقتی که ما رو فرستاد برای جمع اوری اطلاعات ، حتی اون موقع هم یکی ما رو زیر نظر داشت
دوست نداشتم بخاطر رفتار من اون رو اذیت کنن یا ازم دورش کنن ، من تازه بدستش اورده بودم . اگر ‌میدونستم با  بیرون اومدنم باز میبینمش ، بار ها اینکارو میکردم . ازم فاصله گرفت و زانو زد
_سرورم ...گستاخی منو بپذیرید
فکر میکردم بخاطر رفتار منه ولی با شنید حرف پدرم تو جام خشکم زد

I After YouTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang