کوک بیخبر از اون چیزی که یورا فهمیده بود غرق افکارش بود . افکاری که با حرفای مادرش بهش هجوم اورده بودن و شاید هم کارهای غیرقابل پیش بینی شاهزاده تهیونگ یا...
_شنیدی چی گفتم؟
+بله شاهزاده
_پس چرا هنوز داری به سمت چشمه میری؟
+نباید برم؟
یورا کاملا متوجه شده بود که سانمیون قلابی گیج تر از اون بود که بفهمه رازش رو فهمیده
_گفتم برگرد نمیخوام برم چشمه .پشیمون شدم
کوک بلافاصله افسار اسب رو کشید تا اسب بایسته.
یکم صورتشو به سمت شاهزاده خانوم برگردوند و گفت
+چرا اینقد ناگهانی؟
_حسش پرید
از نظر کوک شاهزاده دچار دوگانگی شده بود پس راه برگشتو پیش گرفت .
وارد قصر که شدن بلافاصله شاهزاده یورا از کوک فاصله گرفت و به سمت اقامتگاهش همونجور ک افسار اسب رو میکشید راهی شد
+بزارید خودم میبرمش
شاهزاده با اخم برگشت طرفش . حالا که متوجه شده بود سانمیون پسره براش تعجب برانگیز بود که چرا باید صدای یه پسر اینقد ظریف باشه . اون اینقد از چیزی که فهمیده بود عصبی بود که دلش میخواست اون پسر رو همین الان با دستای خودش خفه میکرد . با خودش فک کرد (نکنه اینم جز نوکرای ملکه باشه ) با فکر کردن بهش بیشتر عصبی شد ولی قبل از هر گونه حرفی صورتشو از اون پسر گرفت و به سمت اقامتگاهش رفت
تمام شب رو شاهزاده با فکر اینکه نکنه اون پسر قصد کشتن برادرش رو داشته باشه سپری کرد و در اخر فکری به ذهنش خطور کرد
فردای اون روز برعکس عادت همیشگی شاهزاده خانوم که باید ندیمه ها با سر و صدا بیدارش میکردن خودش بیدار شد . همه ندیمه ها با تعجب بهش خیره شده بودن.
+چیه چرا اینجور نگام میکنید
_بیخواب شدید شاهزاده؟
شاهزاده لبشو کج کرد و جوابی به ندیمه ها نداد
....
گوهه ری _امروز به قصر نمیری . باید بری پیش جیمین بهش بگی که تو خواهر زاده شی و بهش بگی که از جانب پادشاه دستور داده شده که باقی عمرش رو خدمتگزار ولیعهد باشه این فرمان شخص پادشاهه و طبق دستور ایشون جیمین از امروز به بعد باید تو قصر بین اهالی قصر باشه و بادیگارد شخصی ایشون
کوک ابروشو داد بالا و گف : این وسط قراره من چیکار کنم؟
_بهتره از شاهزاده دور بمونی . این برای هردوتای شما بهتره
+اره اینجور من نفس راحت میکشم . نمیشد از اول من به عنوان یه پسر با شاهزاده روبرو میشدم؟ الان این اتفاقا هم نمیوفتاد
_پادشاه میخواستن حال روحیه شاهزاده رو بهتر کنن
+ینی...ینی از من به عنوان دختر استفاده کردن تا احساسات شاهزاده رو...
_ایشون فکر نکردن که امکان داره حسی بوجود بیاد
+باید فکر اینجاش هم میکردن
گوهه ری به کوک تشر زد
_کوک
+چیه مادر من؟ چیه؟ میخواید عصبی نباشم؟
_برو پی جیمین . فقط داری وقتو هدر میدی . جیمین بیاد اوضاع بهتر میشه . حال شاهزاده هم بهتر میشه شاید اینطور دیگه لازم نباشه تو رو به ناچار از قصر بیرون کنم . هویت خودت رو به جیمیناعلامکن .
+پس فکر همه جا رو هم کردید . من دیگه میرم
.....
کوک اب دهانش رو قورت داد و به در خونه ای که حالا میدونست متعلق به خاله خودش هست چشم دوخت . هنوز هم هضم اینکه جزیی از خانواده سلطنتیه براش سخت بود و سخت تر اینکه باید از این به بعد وارد این روابط خانوادگی میشد . خانواده ای که از زمان تولدش هیچ گونه تاثیری تو زندگیش نداشتن و یا شاید هم داشتن و خودش خبر نداشت
_دنبال چیزی میگردید اقا؟
کوک حتی یادش رفته بود که یه پسره و از سوال یهویی ادم کنارش جا خورد
+با صاحب این خونه کار دارم
_دختر وزیر سابق . بله منندیمه این خونه هستم . با کدومیکاز اعضای این خونه کار دارید
+پارکجیمین
_دنبالمبیا
جیمین با صدای ندیمه از اتاق خارج شد و با دیدنکوک با لبخند پت و پهنی به سمتش رفت
_خیلی وقت بود ندیده بودمت
کوک که تعجب کرده بود و فکر نمیکرد جیمین بعد از این همه مدت اونو بیاد بیاره جا خورد
+فکر نمیکردممنو یادت باشه
_مادرم همه چیز رو برام تعریف کرده . فکر کنم دقیق همون روزی که تو باخبر شدی ما خواهرزاده ایم
+تعجب نکردی؟
جیمین خندید و به شونه کوک زد
_نه .چون میدونستم یه رابطه ای بین مادرم و بانو گو یا بهتر بگمخاله هست . تو دو سال کوچیکتری وخب خیلی چیزا رو من بهتر از تو میدونم . مثلا اینک اونا زیاد همدیگرو ملاقات میکردن مادرم مادرت و خاله سین یو آی
+حتی دلیل مرگ ملکه رو نمیدونم
جیمین یکم فککرد و بعد با یه حالت گرفته ای گف
_میگفتن مدتها مریض بودن ولی بقیه خبر نداشتن . یهو فوت شدن و از همه بیشتر برای شاهزاده شوک بزرگی بود میدونی که بعد از اون حرف نزدن .
اشاره کرد به کوک و گفت
_از یه جا به بعد تو کنار شاهزاده بودی . بهت حسودیم میشه .من فقط خاطرات بچگی ازشون دارم . ولی فک کنم برای تو خیلیم اسون نبوده که ایشون حرف نمیزنن
کوک با خودش گف (اره و از یه جا به بعد شاهزاده همه رو فریب داده ...)
+اومدم که بهم کمک کنی تا ولیعهد رو به تخت پادشاهی برسونیم .
کوک با خودش گف (این نتیجه همون چیزی بود که مادرم ازش حرف میزد؟)
YOU ARE READING
I After You
General FictionTaekook _چشماتو ببند +چیزی شده؟ _نه فقط لازمه که تو بهم اعتماد کنی +پس دستامو بگیر _دستات؟ +آره . وقتی دستامو بهت میدم یعنی دارم بهت اعتماد میکنم