پارت ۱۴

216 42 5
                                    

یورا
تو قصر میانه کنار رودخونه نشسته بودم و خرگوش بین دستام رو نوازش میکردم. سانمیون ذهنمو درگیر کرده بود و بیشتر از همه مادرش ، استاد چندین ساله من
حس میکردم قبلا هم سانمیون رو دیده بودم ولی تصویری ک از بچگی فرزند بانو گو یادمه تو لباس اشراف زاده ها بود و اون لباسا...
_چی فکرتو مشغول کرده
هینی کشیدم
تائجونگ لبخندی زد
_جدیدا تنها میبینمت
لبخند تلخی زدم و جوری که هویچ رو وارسی میکردم گفتم
+همه اهالی این قصر تنهان ، بین انبوهی از ازحادم
_شاعر قرن
+حقیقت تلخ
_مثه بحث کردن بیخود میمونه
+من پدری دارم که ندارمش،برادری دارم که ندارمش،قدرتی دارم که ندارم،بهم میگن شاهزاده خانوم و دخترای بیرون قصر دلشون میخواد جای من باشن . از همینجا بهشون میخندم اگه یه روزی بتونم ازادنه برم بیرون با دخترای بیرون قصر حرف بزنم بهشون میگم حاضرم مقاممو بدم بهشون و در عوضش ازادی اونا رو داشته باشم
_خب اونوقت مثه الان نمیتونی دستور بدی . نمیتونی هر چیز که بخوای بخری . ازادی به قیمت نداشتن پول؟
+میبینی؟ هممون کمبود داریم حالا هر کی به یه شکل متفاوت . جوریه که برای داشته های بقیه حسرت میخوریم
_ناراحت بنظر میای
+خستم
_میتونم از قصر ببرمت بیرون ولی اگه پدر بفهمه امکان داره به ضرر هردومون تموم شه
لبخند بیجونی زدم
+فقط تصورش منو به وجد میاره
_پس میارزه بخاطرش مجازات بشیم؟ اگه میارزه من حاضرم برا خوشحال کردنت اینکارو بکنم
عمیق زل زدم تو چشاش
بی پرده گفتم
+ملکه راس میگف؟
بعد از مکثی ادامه دادم
+که دوسم داری؟
صورتشو مچاله کرد و دس به سینه گفت
_یعنی مشخص نیس؟
+چرا من؟ چرا کسی که مادرت ازش بیزاره
_میدونی که همیشه چیزایی که بهت میگن نباید انجام بشه بیشترین لذت رو از همون چیزا میبری
لبخند دندون نمایی زد
_یه چیزایی مثه دوست داشتن تو
لبامو اویزون کردم
+بخوای جای برادرمو بگیری زنت نمیشم
بهم نزدیک تر شد و از پشت سرم دستشو دور کمرم حلقه کرد . یکم معذب از کارش تو جام تکونی خوردم که صداشو کنار گوشم حس کردم
_یعنی اگه پادشاه نشم تو زنم میشی؟
دست پاچه شدم
+من...من کی گفتم که اگه پادشاه نشی زنت میشم
_گفتی اگه جای برادرتو بگیرم زنم نمیشی یعنی برعکسش باشه میشی دیگه
با حس نفساش پشت گوشم مو به تنم سیخ میشد
+میشه یکم فاصله بگیری ازم؟ ما رو ببینن فک نکنم اتاق خوبی بیوفته
_ولی اینو یاد میگیرن که چون من تو رو دوس دارم اجازه ندارن بهت اسیبی برسونن
بانو گو_کی به شما اجازه داده اینجا باشید؟
با شنیدن صدای بانو گو نفسام به شمارش افتاد
+اینم از دردسر
_هیچ غلطی نمیتونه بکنه
+هیسسس میشنوه
_خب بشنوه
+استاد منه . یه جورایی از پدرم حرف شنوی داره امکان داره بره بهش بگه
_تو چرا اینقد ترسویی
+من ترسو نیستم
بانو گو_دارید با کی...
با نزدیکتر شدنش و دیدن من تو بغل تائجونگ خشکش زد
بانو گو_فکر نمیکردم رابطه نزدیکی باهم داشته باشید
تعظیمی کرد
_مزاحم خلوتتون شدم
و رفت
با رفتنش تائجونگ حلقه دستشو دور کمرم باز کرد و شروع کرد ب قهقه زدن
_این همون بود که میگفتی بخاطر حضورش تو دردسر افتادیم؟ این که رفت
به جایی که چن ثانیه پیش بانو ایستاده بود خیره شدم
+ارامش قبل از طوفانه . اینقد به من نخند من اونقدرام که فکر میکنی خنگ نیست
خندش پت و پهن تر شد
_از کجا فهمیدی؟ ذهنمو میخونی؟
خواستم چیزی رو بردارم و به طرفش پرتاب کنم که حواسم به خرگوش تو بغلم جلب شد . نزدیک بود بندازمش...
محکم تر از قبل هویچ رو به خودم فشار دادم
تائجونگ ک متوجه شده بود بخاطر هویچ کوتاه اومدم باز بهم نزدیک شد
_خوب ازش مراقبت کن . براش مادری کن
لبخند کمرنگی رو لبم جا خوش کرد. یکم دیگه زل زد بهم و بعد با یه لبخند رفت
نفس عمیقی کشیدم و به اب خیره شدم‌که چهرم با هر بار تکون خوردن اب کج و کوله میشد
دستمو تو اب فرو بردم و دستمو پر از اب کردم.دستمو جلو دهن هویچ گذاشتم که سرشو تو دستم فرو برد و شروع کرد به لیس زدن ، قلقلکم میشد ولی دوس داشتم . حسی که بعد دیدن تائجونگ داشتم یه حس عجیب بود

کوک
دامنو چنگ زده بودم و حس میکنم الانه که تار و پودش از هم باز شه
_به چی فکر میکنی؟
همونجور که به میز روبروم خیره شده بودم جواب دادم
+اینکه من اینجا چیکار میکنم
و نگاهمو دوختم به چشاش
_از امروز جز ادمایی محسوب میشی که مال منن و به فرمان من
گستاخانه تو چشاش نگاه کردم
+حالا که به اینجا کشیده شده میشه یه سوالی ازتون بپرسم؟
شاهزاده ابروشو داد بالا
_بگو
+چرا تظاهر میکنید که حرف نمیزنید؟
صافتر تو جاش نشست
_اولش واقعا حرف نمیزدم . شوکی که بهم وارد شد و
اخماشو در هم کشید و دستش که رو میز گذاشته بود مشت کرد
_باعث شد حرف نزنم
+بعدش... بعدش که متوجه شدید میتونید حرف بزنید اون موقع چرا؟
حس کردم تو فکر فرو رفته لب زد
_شاید برای حفظ مقامم
لبخند کجی زدم
+براتون مهم نبود اطرافیانتون چقدر بخاطر حرف نزدنتون  ناراحت شدن؟ بعدم
دستامو بهم گره زدم و گفتم
+برای نگه داشتن مقام حرف نزدنتون که راه اشتباهیه . همین الانم شنیدم بخاطر حرف نزدتون میخوان مقامتونو ازتون بگیرن . چه تصمیم احمقانه ای
_مواظب باش این حرفا رو به کی میزنی
+من اب از سرم گذشته . همین که اینجام خودش گویای همه چیزه
_همیشه فکر میکنم که چرا پدرم تو بچگی منو با تو فرستاد بیرون بین این همه ادم . تو کی هستی؟ چرا نمیشناسمت ولی مورد اعتماد پدرمی
وقتی سکوتمو دید چشماشو ریز کرد
_چرا پدرم اصرار داره تو محافظ من نباشی . منم نیاز دارم به یه نفر اعتماد کنم و از یه جا شروع کنم
+امیدارم اون یه نفر من نباشم...
شاهزاده لبخندی زد
_اول باید بفهمم کی هستی
لبمو کج کردم
+مثلا چی!
_مادرت کیه؟
+خب دیدینش چرا میپرسین دیگه
_نه . منظورم اینه که از کدوم خاندان و چطور مورد اعتماد پدرمه
اب گلومو قورت دادم
+من نمیتونم بدون اجازه حرفی به شما بزنم
_پس سعی کن اجازشو بگیری
+چه فرقی میکنه؟
_اگه به سوالام جواب بدی بهت میگم فرقش چیه
+میتونم برم؟
_فردا قبل از طلوع خورشید اینجا باش . اینبار دیگه وقت تلف نمیکنیم. مبارزه اولویت الان منه کم کم به چیزای دیگه هم میرسیم

I After YouWhere stories live. Discover now