پارت ۱۲

219 40 6
                                    

تهیونگ


با دیدن یورا و سان میون از حرکت ایستادم و بهشون زل زدم وقتی یورا رو در حال دویدن میدیدم خندم میگرفت ، خواهر تنبل من الان براش سخت بود که بتونه بدوعه چه برسه به هنرهای رزمی ، با نشستن یورا رو زمین لبخندم بیشتر شد . تماشا کردنش لذت بخش بود برام ، سان میون اومد دستشو بگیره و بلندش کنه که یورا اونو کشید سمت خودش و هر دو پخش زمین شدن ، یورا از فرصت استفاده کرد و دست برد سمت پارچه دور گردن سان میون ، صداشون رو واضح نمیشنیدم برا همین خواستم به طرفشون برم که بانویی رو دیدم و به طرفشون رفت. با دیدن اون بانو اخمی کردم یعنی کسی که یورا گفت دایه شه کسی بود که من میشناختم؟


جلوتر رفتم که یورا با دیدن من خودشو پرت کرد تو اغوشم و ازم خواست نجاتش بدم


لبخند بی اختیاری زدم بعد از مکثی چشمامو به اون بانو دوختم ، تعظیمی کرد و با خنده گفت


_استاد نقاشی شاهزاده خانوم هستم ، مادر سان میون


یورا که انگار تازه چیزی زو یادش اومده بود گفت


_عا ، من اون روز الکی گفتم که بانو گو دایه منه


من دایه خواهرم رو دیده بودم . اگر نمیگفت هم تشخیصش انچنان سخت نبود ، این زن... من قبلا هم اونو دیده بودم ...


(داستان از زاویه دید فرزند بانو گو)


دراز کشیده بودم و داشتم فکر میکردم دقیقا تا کی باید اینجوری ادامه بدم ، با وارد شدن مادرم به اتاق بلند شدمو سرجام نشستم


+مادر ، من نمیتونم دیگه ادامه بدم . شاهزاده خانوم و ولیعهد هر دوی اون ها به من شک دارن


بغض کردمو زانوهامو تو بغل گرفتم


+روزی که اونا بفهمن من پسرم اون روز...


_تا وقتی من نگفتم همچین اشتباهی نمیکنی


کنارم نشست و سرم رو روی شونش گذاشت


+درسته ظاهرم شبیه دختراس ولی رفتارم میتونه کاملا اونو نقضش کنه ، من یه پسرم تا کی پارچه دور گردنم بندازم که سیب گلوم رو نبینن


سرمو از رو شونش برداشتم و به صورتش خیره شدم


+من فکر میکنم ولیعهد به من حس پیدا کردن و اینکه حس میکنم از چشم پادشاه هم دور نمونده ، مادر التماستون میکنم بیاید فرار کنیم


_من به مادرشون قول دادم از بچه هاش مراقبت میکنم بخصوص یورا ، کوک تو که نمیخوای زیر قولم بزنم


+شاهزاده خانوم و ولیعهد که اطلاع ندارن پس ، چه فرقی برای شما میکنه


_پادشاه از همه چیز خبر داره ، من فقط به دستورات ایشون عمل میکنم


نفسم بند اومد


+اگه شاهزاده تهیونگ بفهمه من بازم بهش دروغ گفتم معلوم نیس چی به سرم میاره


_مطمئن باش هیچ اتفاق بدی نمیوفته


+اگه واقعا بهم حس پیدا کرده باشه چی؟


_با پادشاه دربارش صحبت کنم ؟


سرمو از رو شونش برداشتم


+نه ، نه مادر


_پس هر چیزی که بهت گفتمو انجام بده ، میدونی ، وقتی تو رو حامله بودم ، بانو هم حامله بود بهم گفت اگه دختر بدنیا اوردم اون باید زن پسرش باشه ، وقتی متوجه شدیم تو پسری بانو به شوخی میگفت دختر یا پسر بودن چه فرقی داره بازم باید کنار هم باشن


با گیجی به حرفای مادرم فکر کردم


+مادر به لطف این لباس هاس که کسی متوجه پسر بودم من نشده اگه شاهزاده بخواد من بهش هنرهای رزمی یاد بدم شاید بجایی برسه که با لمس بدنم تمام اون چیزایی رو که ازش مخفی کردیم برملا بشه و من از اون روز میترسم


...


ازم خواسته شده بود که برم اقامتگاه شاهزاده تهیونگ و من ترسی تمام وجودمو گرفته بود . کاش همه چیز رو به شاهزاده میگفتم اما با این حال نمیتونستم روی حرف مادرم و بخصوص پادشاه حرف بزنم


....


وسط حیاط اقامتگاهشون ایستاده بودم و حس میکردم پاهام قدرت بیشتر پیش رفتن رو نداره نفس عمیقی کشیدم که شاهزاده از اتاق خارج شد و نگاهش افتاد به من و لبخندی زد ، دستپاچه تعظیم کوتاهی کردم . داشتم با خودم فکر میکردم چرا باید اینقد صدام نازک باشه که بشم وسیله بازی دست پادشاه و مادرم باشم و اینجور منو توی دردسر بندازن .


دستمو کشید و منو وارد اتاق کرد و بدون معطلی منو به دیوار کوبوند . خواستم پسش بزنم که دستامو تو دستش قفل کرد


+م...میشه...یکم برید عقب حس میکنم نمیتونم...درست نفس بکشم...من یه ادم ‌معمولیم ... این رفتار شما براتون بد میشه...من...ببینید...خب...اینکار درست نیس


نگران تو چشاش زل زدم و اب دهنمو قورت دادم . انگار حرفامو نمیشنید


I After YouWhere stories live. Discover now