وی ووشیان در حال قدم زدن بین ون ها بود میخواست از سلامت اون ها با خبر باشه. به خواسته خودش از قومش ترد شده بود و دل شیدی خودش رو یه جورایی شکسته بود.
لان وانگجی به ملاقاتش اومده بود. بعد تلاش زیاد تونسته بود ون نینگ رو به آغوش خواهرش برگردونه و از لان وانگجی شنیده بود دوماه اینده بعد قرار شیجی خودش با پسری از خود راضی جین زیشوان ازدواج کنه. یاد اون صحنه ای افتاد که میشه گفت یه جورایی به شیجی اعتراف کرد و بعد سریع سرخ شد و در رفت.
با یاد اوری اون صحنه خندش گرفت و به سمت ون نینگ و ون چینگ رفت.ون چینگ اهی کشید:
-وی ووشیان بهتر علاف نچرخی.
وی ووشیان با ناراحتی گفت:
-چرا علاقه خاصی داری منو محدود کنی؟
ون چینگ اه بلندی کشید
-چون معلوم نیست میخوای چیکار کنی
اومد جوابش بده که حس کرد یکی به پاش چسبیده، ناخوداگاه لبخندی زد و پسر بچه ای رو که به پاش چسبیده بود رو جدا کرد و بغلش کرد:
-آ-یوان منو دوست داری؟
-آ-یوان شیان گه رو دوست داره
وی ووشیان لپ آ-یوان رو کشید و شروع به خندیدن کرد ون نینگ با عجله به سمت اونا اومد
-ارباب جوان وی
وی ووشیان به سمت ون نینگ برگشت
-چیزی شده ون نینگ؟
ون نینگ سریع گفت
-رییس قوم جیانگ اومده ملاقاتتون
وی ووشیان واقعا تعجب کرده بود، جیانگ چنگ برای چی به ملاقاتش اومده بود؟ تا اونجایی که یادش بود اون نمیخواست اون رو ببینه و قطع رابطه کرده بودن!
بعد کمی انتظار جیانگ چنگ پیشش اومدوی ووشیان لبخندی زد
-چی شده اومدی به برادر بزرگ منفورت سر بزنی؟
جیانگ چنگ با خم نگاهش کرد، وی ووشیان هم با لبخند بهش نگاه میکرد
-انگار تونستی ون نینگ رو احیا کنی!؟
به ون نینگ کنار خواهرش بود نگاهی انداخت وی ووشیان لبخندی زد
-اره به لطف کمک یکی تونستم، کاری باهام داشتی؟
جیانگ چنگ
-اره فقط خصوصیه
وی ووشیان
-باشه بیا بریم تو غار، راستی تو اون کیسه چیه؟
جیانگ چنگ به عقب نگاهی انداخت، طبق دستورش یه کیسه بزرگ رو اورده بودن.
جیانگ چنگ
-بعدا میگم بیا بریم
با هم دیگه داخل غار شدن.جیانگ چنگ به داخل غار نگاهی انداخت مثل قبل بود.
-انگار از جاهای تاریک خوشت میاد!؟
وی ووشیان لبخندی زد
-اونقدر ها هم بد نیست، بعضی از کارام رو اینجا انجام میدم ، راضیم.
جیانگ چنگ زیر چشمی به وی ووشیان نگاه میکرد،اگه اون میدونست برای چی اینجا اومده نمیذاشت از کنارش رد بشه.
-چی کارم داشتی؟
جیانگ چنگ
"
-به زودی عروسی خواهرمونهوی ووشیان لبخندی زد
-اره میدونم لان ژان بهم گفت
جیانگ چنگ اخمی کرد، اون از لان وانگجی زیاد خوشش نیومد از نظرش یه جورایی بخشی از مسیبتی که براشون اتفاق افتاده تقصیر اون بوده.
-قبلا ها به زور میشد ازش حرفی شنید! چی شده با تو صمیمی شده؟
وی ووشیان شونه ای بالا انداخت
-من که هنوز فکر میکنم عین اب و اتیش هستیم
جیانگ چنگ
-وی ووشیان برگرد به اسکله نیلوفر ابی
وی ووشیان از حرف جیانگ چنگ غافل گیر شد و با چشمای متعجب بهش خیره شد.
-جیانگ چنگ من فکر میکنم قبلا درموردش حرف زدیم و ماجرا تموم شده!
جیانگ چنگ یهو عصبانی شد و داد زد:
-اما هنوز برای من تموم نشده!
وی ووشیان با بهت اسم جیانگ چنگ رو زیر لبش گفت.
جیانگ چنگ با خشم داد زد
-این طوری بهم نگاه نکن
وی ووشیان اخم کم رنگی کرد
-جیانگ چنگ من نمیتونم بیام، اونا بهم نیاز دارن
جیانگ چنگ
-پس من چی لعنتی؟ منم به تو نیاز دارم ! چرا من و قوم جیانگ رو ترک کردی؟ چرا خواهر رو ترک کردی؟ تو اصلا میفهمی چیکار کردی؟
وی ووشیان به سمت جیانگ چنگ برگشت
-یه چیزایی باعث میشه من نتونم بیام پیشتون
جیانگ چنگ دوباره با عصبانیت داد زد
-اونا چین؟ به ما اون مشکلات لعنتیت رو بگو شاید بتونیم کمکت کنیم
وی ووشیان زیر لب زمزمه کرد
-نمیتونید
جیانگ چنگ با عصبانیت غرید
-تو باید با من برگردی وی ووشیان
امیدورام خوشتون بیاد
YOU ARE READING
همه چی قاطی شد
Fanfiction[همه چی قاطی شد] ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ همه چی تو مسیر خودش بود که یکی رفت و این مسیر بهم ریخت دلیل کارش مهم نبود، مهم این بود که همه چی رو بهم ریخت و کل مسیر زندگی همه رو بهم ریخت همه چی تو مسیر حقیقی خودش بود تا این که با اتفاق همه چی بهم میریزه