لان وانگجی این روزا چیزای عجیبی میدید و میشنید، جیانگ چنگ به ونی ها کمک کرده بود؟!
-رییس قوم جیانگ؟
-اره اونم فقط برای این که وی ووشیان برگردونه تو قومش
-ولی مگه اون طرد نشده بود؟
-ما هم دقیق نفهمیدیم چرا، همه چی یهویی شدش
لان وانگجی یاد زخم های رو کمر وی ووشیان افتاد:
-پس چطوری روی کمر وی یینگ جای چنگ بودش؟ون چینگ تعجب کرد و با شک پرسید:
-وی ووشیان زخمی شده؟ من فکر میکردم همش شایعس، حتما رییس قوم جیانگ یه کارایی کرده..
-یه سوال دیگه داشتم-چیه؟
-وی یینگ زمانی که اسیر ون چائو شده شکنجش کرده بودن؟
ون چینگ کمی فکر کرد:
-من که چیزی اون موقع نشنیدم ولی ازش بعید نبوده حتما قبل این که وی ووشیان رو بندازه تپه اجساد حسابی از خجالتش دراومده
ون نینگ که تا اون موقع ساکت بود گفت:
-میخواین زنده بودن ما رو به قوم های دیگه بگید؟
لان وانگجی کمی دیگه از چاییش نوشید:
-نه، راستش این موضوع بهتره عنوان نشه، تازه همه چی برگشته به قبلش
-ممنونم
لان وانگجی آهی کشید، با فهمیدن این ماجرا فهمید که چرا اون دو نفر عجیب رفتار میکردن ولی ماجرای عوض شدن وی ووشیان چی بوده؟!
-یه سوال دیگه، اون موقع که وی ووشیان پیش شما بود چیزی نبود که باعث ترس اون بشه؟
ون چینگ لبخندی زد:
-حرف عجیبی میزنید، وی ووشیان از چیزی بترسه؟
لان وانگجی سری تکون داد:
-خودم میدونم عجیبه ولی انگار از یه چیزی میترسه، اون ترس اینقدر قویه که اون نمیخواد نزدیک من بشه
-اون نزدیک شما نمیشه؟ من فکر میکردم شما دوستای خوبی هستید.!-دوست نمیشه گفت ولی رابطه زیاد بدی باهم نداشتیم، اون قبلا همش به من گیر میداد ولی الان تا حد امکان فاصلش رو با من رعایت میکنه.
ون چینگ کمی به فکر فرو رفت:
-حتما یه چیزی بین اون و رییس قوم جیانگ اتفاق افتاده، شاید بهتره پیگیر این ماجرا نشی، تا اونجایی که من وی ووشیان رو میشناسم اون حتما دلیل مهمی داره که با تو سرد رفتار میکنه، بهتره تو کار اونا دخالت نکنی
بعد رو به پنجره کرد و به اسمون نگاهی انداخت:
-داره کم کم هوا تاریک میشه، بهتره امشب اینجا بمونید، شب نمیتونید برید قوم لان
أنت تقرأ
همه چی قاطی شد
أدب الهواة[همه چی قاطی شد] ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ همه چی تو مسیر خودش بود که یکی رفت و این مسیر بهم ریخت دلیل کارش مهم نبود، مهم این بود که همه چی رو بهم ریخت و کل مسیر زندگی همه رو بهم ریخت همه چی تو مسیر حقیقی خودش بود تا این که با اتفاق همه چی بهم میریزه