نیه مینگجو به سمت جیانگ چنگ و وی ووشیان رفت:
-خوشحالم زنده موندی فرمانده ایلینگ
وی ووشیان بلند شد و به نیه مینگجو احترامی گذاشت:
-ممنونم نگرانم بودید چیفنگ زون
نیه مینگجو نیم نگاهی بهش انداخت:
-جوِّت عوض شده
رفت به جیانگ یانلی و جین زیشوان تبریک بگه..
وی ووشیان پوزخند تلخی زد:-انگار زیادی تغییر کردم که حتی چیفنگ زون هم متوجه شد
جیانگ چنگ حرفی نداشت بزنه چون خودش توی تغییر وی ووشیان دست داشته..
صدایی از پشت به گوش رسید:-برادر وی.!
وی ووشیان به سمت صدا برگشت که دید نیه هوایسانگ به طرفش میاد و محکم بغلش کرد:
-خوشحالم حالت خوبه برادر وی
وی ووشیان خنده ای کرد:
-من حالا حالا ها نمیمیرم خیالت راحت
جیانگ چنگ صداش رو صاف کرد:
-نیه هوایسانگ کم پیدایی.!
نیه هوایسانگ به سمت جیانگ چنگ برگشت و احترام کوتاهی گذاشت:
-رییس قوم جیانگ، کمی گرفتار بودم
جیانگ چنگ لبخندی زد:
-خوشحالم حالت خوبه هوایسانگ
-منم همین طور، برادر وی واقعا راسته که توسط ون نینگ اسیب دیدی؟
وی ووشیان نگاهی به به جیانگ چنگ کرد و اونم سرش رو تکون داد:
-آره، شانس اوردم تونستم زنده بمونم
-پس ون نینگ چی شده؟
وی ووشیان سری تکون داد:
-نمیدونم
بعد مدتی مراسم تموم شد و قرار شد مهمان ها محلی که برای استراحت مشخص کرده بودن برن.
جیانگ چنگ هنوز پیش خواهرش بود برای همین وی ووشیان باید تنها میرفت به محل استراحت که یکی صداش کرد:-وی یینگ..
تا لان وانگجی اسمش رو صدا کرد وی ووشیان عرق سردی روی کمرش حس کرد. نمیخواست برای خودش دردسر درست کنه مخصوصا روزعروسی خواهرش.
گام هاشو سریع تر برداشت.
لان وانگجی از کار وی ووشیان تعجب کرد برای همین گام هاشو سریع تر کرد و به وی ووشیان رسید و دستش رو گرفت:-وی یینگ چیزی شده؟
وی ووشیان به سمت لان وانگجی برگشت و با ترس گفت:
-هانگوانگ جون ولم کن
واقعا دیگه تعجب کرد، وی ووشیان از چی میترسید؟ مگه اون کاری کرده بود؟ چرا بهش مثل همیشه نگفت لان ژان؟ تا اومد همین سوال ها رو ازش بپرسه حضور کسی رو پشت سرش حس کرد.
جیانگ چنگ با خشم غرید:-مگه نمیبینی نمیخواد باهات حرف بزنه؟ چرا اذیتش میکنی؟
با این حرف لان وانگجی دیگه فهمید یه چیزی این وسط درست نیست ولی موقعیت مناسبی نبود بپرسه چی شده؟ برای همین دست وی ووشیان رو رها کرد.
جیانگ چنگ چشم غره ای به لان وانگجی رفت و همراه وی ووشیان رفت.
لان وانگجی همین طور تو بهت موند:-اینجا واقعا چه خبره؟
جیانگ چنگ که دید به اندازه کافی دور شدن رو به وی ووشیان کرد که از ترس میلرزید:
-وی ووشیان آروم باش، به خاطر این اتفاق تنبیهت نمیکنم چون تقصیر اون بودش.
وی ووشیان واقعا بغض کرده بود.
در پیش جمع چهرش رو شاد و مثل همیشه نشون میداد ولی وقتی با جیانگ چنگ تنها میشد، حس ترس کل وجودش رو فرا میگرفت ولی نه اونقدر که از ترسش نتونه کاری کنه.
از نظر وی ووشیان جیانگ چنگ هنوز برادر کوچکترش بود که بد جوری عصبانی بودش و اون نمیتونست از برادرش کینه به دل بگیره.
جیانگ چنگ با صدای آرومی به وی ووشین گفت:-وی ووشیان گوش کن من قصد ندارم مثل دو ماه قبل تو رو شکنجه کنم ولی اگه پاتو از خط قرمز رد کنی مجبورم یه کوچولو تنبیه کنم فهمیدی؟
وی ووشیان سری به نشانه اره تکون داد و به سمت اتاقی که مشترک بود رفتن
-راستی چون همه رییس های قوم ها هستند فردا قراره دور هم جمع بشیم و اون ماجرا روشن بشه، اماده باش
وی یینگ سری تکان داد:-باشه
داخل اتاق شدند و هر کدوم به سمت تختشون رفتن تا استراحت کنن
در همین حال لان وانگجی پیش برادرش رفت، لان شیچن متوجه ناراحتی برادرش شد:-چیزی شده وانگجی؟
لان وانگجی سری به نشانه بله تکون داد.
شیچن نگاه نگرانی به وانگجی انداخت:-ماجرا چیه؟
-برای اولین بار چهره ترسیده وی یینگ رو دیدم
با همین یه جمله ساده چشمای لان شیچن گرد شد، وی ووشیانی که هیچ کس نمیتونست ترس رو تو دلش بذاره الان ترسیده بود؟! از کی؟! از چی؟!
لان شیچن در حالی که مضطرب شده بود:-این عجیبه
-آره و انگار رییس قوم جیانگ میدونست ماجرا چیه
لان شیچن سری تکون داد:
-فردا موقع گردهمایی میپرسیم
-گردهمایی؟؟
-اره چون همه هستیم، ماجرای ییلینگ رو همین جا تموم کنیم
لان وانگجی سری تکون داد:
-الان بهتره بری بخوابی
-باشه برادر
احترامی گذاشت و از اتاق برادرش خارج شد و به سمت اتاقش رفت ولی هنوز ذهنش پر از سوال بود..
♦️
YOU ARE READING
همه چی قاطی شد
Fanfiction[همه چی قاطی شد] ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ همه چی تو مسیر خودش بود که یکی رفت و این مسیر بهم ریخت دلیل کارش مهم نبود، مهم این بود که همه چی رو بهم ریخت و کل مسیر زندگی همه رو بهم ریخت همه چی تو مسیر حقیقی خودش بود تا این که با اتفاق همه چی بهم میریزه