از سالن خارج شد؛ لان شیچن که با جیانگ چنگ کار داشت بلند شد:
-منم کمی کار دارم با اجازتون
به سمت جیانگ چنگ رفت:
-رییس قوم جیانگ
جیانگ چنگ وایساد و منتظر شد لان شیچن کنارش بیاد و بعد پرسید:
-چیزی شده؟
لان شیچن با نگرانی پرسید:
-بلایی سر ییلینگ لائوزو افتاده؟
جیانگ چنگ قیافه سردی گرفت:
-باید چیزی شده باشه؟
-وانگجی میگفت، دیشب وقتی میخواسته با اون حرف بزنه به نظرش وحشت زده میومده!
جیانگ چنگ قیافش تو هم رفت، اون پسر واقعا خیلی فضول بود چیکار به کار وی ووشیان داشت؟
-اشتباه متوجه شده، خودتون که میدوند وی ووشیان از هیچ چیزی نمیترسه
بعد یاد سگ ها افتاد پوزخندی زد:
-البته از یه چیزی میترسه ولی اون ماجراش جداست؛ با اجازتون برم
سریع ازش جدا شد، لان شیچن نتونست جوابی برای سوال برادرش پیدا کنه برای همین به سمت اتاقش رفت
وی ووشیان در حال ور رفتن با غلاف شمشیرش بود که جیانگ چنگ داخل شد
وی ووشیان سریع از جاش بلند شد:-چی شده؟
جیانگ چنگ با عصبانیت به وی یینگ نگاه کرد:
-فکر کنم جدیداً فضولی تو کار دیگران تو قوانین لان اضافه شده
وی ووشیان متوجه منظور برادرش شد:
-هانگوانگ جون کاری کرده؟
جیانگ چنگ نگاهی به وی ووشیان انداخت، دیگه مثل قدیم اون پسر رو لان ژان صدا نمیکرد، البته اون راضی بود:
-اره ما تا چند روز این جا میمونیم و بعد میریم اسکله نیلوفر آبی
-باشه، فقط من چرا همش این شمشیری که برام استفاده نداره رو این ور و اون ور ببرم؟
جیانگ چنگ اخمی کرد:
-نمیدونم چرا همش میگی شمشیرت بی مصرفه یعنی اینقدر غرق استفاده از فلوتت شدی که دیگه استفاده از شمشیر یادت رفته؟
وی ووشیان پوزخندی زد:
-بهتره بعضی چیزها همونطوری که مخفی هست، مخفی بمونه
جیانگ چنگ حس خوبی نسبت به حرف وی ووشیان نداشت ولی بروز نداد:
-حالا میخوای چیکار کنی؟
-میرم بیرون بگردم، کمی مشروب بزنم و شاید هم با یه خوشگله لاس زدم
جیانگ چنگ به سمت وی ووشیان رفت و محکم تو کمرش زد که یهو ناله وی وشیان بلند شد که باعث شد جیانگ چنگ از کارش پشیمون بشه. وی یینگ شروع به مالیدن پشتش کرد:
YOU ARE READING
همه چی قاطی شد
Fanfiction[همه چی قاطی شد] ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ همه چی تو مسیر خودش بود که یکی رفت و این مسیر بهم ریخت دلیل کارش مهم نبود، مهم این بود که همه چی رو بهم ریخت و کل مسیر زندگی همه رو بهم ریخت همه چی تو مسیر حقیقی خودش بود تا این که با اتفاق همه چی بهم میریزه