{سه روز بعد}
لان وانگجی دیشب یه کابوس دیده بود.
دیده بود وی ووشیان دیوونه شده و از چشماش به جای اشک خون میومد، میخواست چیزی بگه ولی نمیتونست و اخر سرهم خودش رو از بین برد.
این خواب برای لان وانگجی خیلی سنگین بود، نمیدونست چرا ولی این خواب بد جوری قلبش رو فشرده کرده بود.
بهتر بود برای اطمینان سری به وی ووشیان میزد.
فردا صبح به ییلینگ راه افتاد.
دلشوره عجیبی داشت نمیدونست منشا اون چیه ولی امیدوار بود اتفاقی رخ نداده باشه.
بعد چند ساعت پرواز با شمشیر به اونجایی که وی ووشیان و ون های باقی مونده زندگی میکردن رسید.
ولی با صحنه ای که دید چشماش از شوک گرد شد. خون روی زمین ریخته شده بود، چادر ها و خونه ها سوخته بودن.
جنازه ها روی زمین پخش و پلا بودن و همشون یه چیز مشترک داشتن جای چنگ 5 انگشت دست انسان. این فقط یه معنی میداد، ون نینگ از کنترل خارج شده بود و همه رو کشته بود..
همه جا رو گشت ولی جنازه ای از وی ووشیان پیدا نکرد، پس خیالش راحت شد که اون زندس.
بلافاصله به مقر ابر برگشت و این ماجرا رو به برادرش گزارش کرد.
لان شیچن هم از این ماجرا تعجب کرده بود.
خبر این ماجرا رو برای سه قوم دیگه فرستاد و قرار شد وقتی اون ها اومدن با هم به اون محل سر بزنن.
چند روز بعد، رییس سه قوم اومدن اونجا و باهم دیگه به اون مکان رفتن.
همه با دیدن اون صحنه خونریزی تعجب کرده بودن و واقعا نمیدونستن چی بگن همه چی عجیب بود.
جیانگ چنگ به سمت جنازه یکی از ونی ها رفت و یه لگدی بهش زد-شماها چرا ایقدر ناراحت شدید؟ ونی های عوضی دیگه همشون کشته شدن، مگه چیه؟
لان شیچن نفرت عمیق جیانگ چنگ رو درمورد ونی ها میدونست ولی این صحنه ای رو که دیده بود یه قتل عام بود، ناگهان یاد چیزی افتاد رو به برادرش کرد
-ییلینگ لائوزو چی؟ از اون خبری نشده؟
لان وانگجی سری به نشانه نه تکون داد
جین گوانگشان بادبزنش رو جلوی صورتش گرفت-شنیده بودم ون نینگ رو احیا کرده ولی انگار زیادی به خودش مطمعن بوده ولی اساسی چوب غرورش رو خورده.
لان وانگجی:
-توی غار محل زندگی وی یینگ اثاری از درگیری بوده ولی خون زیادی اون تو نبود
جیانگ چنگ در حالی که به اطرافش نگاه میکرد گفت
-حتما تونسته از دست ون نینگ فرار کنه
نیه مینگجو به جیانگ چنگ که با خونسردی به اطراف نگاه می انداخت گفت:
-رییس قوم جیانگ شما نگران برادر بزرگترتون نیستید؟ خیلی خونسرد به نظر میای؟
جیانگ چنگ نیم نگاهی به نیه مینگجو انداخت
-نه زیاد، اون به این راحتی نمیمره مگر این که دیگه زیادی ناامیده شده باشه بذاره یکی بکشتش که اونم بعیده. به زودی پیداش میشه وقتی برگشت، برش میگردونم به قوم جیانگجین گوانگشان پوزخندی زد
-شما قلب بسیار بزرگی دارید که میخواین برادر بزرگتون رو برگردونید ولی اول بهتره زنده باشه تا بتونید این کارو بکنید.!
جیانگ چنگ متقابل پوزخندی زد
-نگران اون نباشید تا روز عروسی خواهرم پیداش میشه اون عروسی خواهرش رو از دست نمیده، من که دیگه از تماشا کردن این صحنه خسته شدم، میرم.
لان شیچن رو به جیانگ چنگ کرد
-نمیخواین افرادی رو دنبالش بفرستید؟
جیانگ چنگ با بیخیالی گفت:
-شاید این کارو کردم
از اون مکان دور شد، جیانگ چنگ سنگدلی تمام خودش رو به نمایش گذاشته بود.
جین گوانگیائو نگاهی به جنازه ها انداخت و اخمی روی پیشونیش نشست با خودش گفت حیف شد که مردن میتونست تو نقشه هاش ازشون استفاده کنه.
لان شیچن رو به برادرش کرد-وانگجی چند نفر از افراد رو برای پیدا کردن ییلینگ لائوزو بفرست، خونسردی رییس قوم جیانگ خیلی عجیب بود.!
لان وانگجی احترامی به برادرش گذاشت
-بله برادر
نیه مینگجو رو به لان شیچن کرد
-منم افرادی رو دنبالش میفرستم، اون باید ماجرایی که اینجا اتفاق افتاده رو برای ما روشن کنه
لان شیچن احترامی به نیه مینگجو گذاشت
-ممنونم برادربزرگ اینطوری زودتر پیداش میکنیم
جین گوانشان اخمی کرد
-بهتره دنبالش نگردید مثل قبل از یه جایی پیداش میشه، دفعه قبل از دل مرگ بیرون اومده، این بار حتما زنده بیرون میاد
نیه مینگجو اخمی کرد
-منظورتون رو درک میکنم ولی هرچی زود تر پیداش کنیم این ماجرا زودتر تموم میشه
بعد مدتی که اونجا موندن از هم دیگه جدا شدن تا به قوم خودشون برگردن..
mention a user
YOU ARE READING
همه چی قاطی شد
Fanfiction[همه چی قاطی شد] ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ همه چی تو مسیر خودش بود که یکی رفت و این مسیر بهم ریخت دلیل کارش مهم نبود، مهم این بود که همه چی رو بهم ریخت و کل مسیر زندگی همه رو بهم ریخت همه چی تو مسیر حقیقی خودش بود تا این که با اتفاق همه چی بهم میریزه