{10 ماه بعد}
هفت ماه از خبر بارداری جیانگ یانلی گذشته بود؛ وی ووشیان رفته بود پیشش تا وقتی که جین زیشوان پیشش نیست، تنها نباشه.
از این بابت جین زیشوان و جیانگ چنگ، جیانگ یانلی رو به وی وشیان سپردن.
وی ووشیان تو اون مدت یاد گرفته بود بدون فلفل زیاد آشپزی کنه و برای خواهرش سوپ نیلوفر آبی و غذا های متنوعی درست کنه.
همه از این که وی ووشیان اینقدر هوای خواهرش رو داره خوشحال بودن، البته مشکلاتی بین وی ووشیان و جین زیشون بود که همش به واسطه ی جین گوانگیائو و جین زیشوان حل میشد. وی ووشیان توی اشپزخونه بود و مشغول خورد کردن سبزیجات و گوشت بود، میخواست سوپ جدیدی که یاد گرفته برای خواهرش درست کنه.
وی ووشیان با پوشیدن لباس اشپزی مثل زنای خونه دار شده بود و گاهی خدمتکارا به شوخی بهش میگفتن زن خوبی میشه، حتی چند نفری بهش لوازم آرایش و وسایل تزئینی داده بودن که جیانگ یانلی وقتی اینا رو از زبون برادرش میشنید حسابی میخندید.
در حال تموم کردن و ریختن تو ظرفی بود که سروکله جین زیشون توی اشپزخونه پیدا شد.
جین زیشون اول متوجه حضور وی ووشیان توی اشپزخونه نشد، چون وی وشیان لباس اشپزی که تنش بود زنونه بود و همینطور موهای بلندش رو با گیره بسته بود و روی موهاش رو با پارچه بسته بود، از پشت شبیه زنای خونه دار و اشپز شده بود.
جین زیشون بوی خوبی حس کرد و به سمت بو رفت و به وی وشیان رسید که با خوشحالی سوپ رو توی ظرف مخصوصی میریخت.
جین زیشون نزدیک تر رفت:-بانوی جوان برای منم کمی سوپ دارید؟
وی ووشیان با شنیدن این جمله مو به تنش سیخ شد، جدا از بانوی جوان گفتنش، لحنش خیلی چندش بود.
وی ووشیان باعصبانیت برگشت و با لحنی عصبی گفت:-دوست دارید توش براتون سم بریزم یا یک عالمه فلفل؟
جین زیشون با دیدن وی ووشیان لبخند روی لبش ماسید، اون چطور اون رو با یه زن اشتباه گرفته بود؟
همه اونایی که شاهد بودن ریز ریز میخندیدن که با داد زیشون ساکت شدن.
بعد نگاه رو به وی ووشیان برد و پوزخندی زد:-ببخشید فکر کردم یه بانوی اصیل زاده هستی
بعد رفت قاشقی رو برداشت و توی دیگ فرو برد و کمی از اون رو خورد:
-نه میبینم واقعا آشپزیت خوبه، اگه زن بودی خودم حتما باهات ازدواج میکردم
جین زیشون همین طور چرت و پرت میگفت ولی در کمال تعجب وی ووشیان یه ظرف برداشت و کمی سوپ توی اون ریخت:
-بیا بگیرش، حالا اینقدر به اون ناخونک نزن برای شیجیه و شوهرشه
جین زیشون از رفتار اون تعجب کرد، اون الان باید به خاطر حرفی که بهش زده بود عصبی میشد و میخواست دعوا راه بندازه ولی در کمال خونسردی بهش یه ظرف سوپ داد؟!
پنچ تا ظرف و قاشق دیگه برداشت، لباس و سربندش رو در اورد و تاش کرد، به یکی از خدمتکارا داد.
یه سینی بزرگ براشت و پنچ تا کاسه و ظرف سوپ رو توشون گذاشت و جین زیشون رو توی بهت تنها گذاشت.
وی ووشیان اول به سمت اتاق خواهرش رفت و با گرفتن اجازه داخل شد:
YOU ARE READING
همه چی قاطی شد
Fanfiction[همه چی قاطی شد] ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ همه چی تو مسیر خودش بود که یکی رفت و این مسیر بهم ریخت دلیل کارش مهم نبود، مهم این بود که همه چی رو بهم ریخت و کل مسیر زندگی همه رو بهم ریخت همه چی تو مسیر حقیقی خودش بود تا این که با اتفاق همه چی بهم میریزه