جیانگ چنگ با عصبانیت غرید
_تو باید با من برگردی وی ووشیان
وی ووشیان هم با عصبانیت بهش خیره شد
-نمیخوام بیام، نکنه به زور میخوای منو ببری؟
وی ووشیان پوزخندی زد، میدونست جیانگ چنگ نمیتونه اونو به زور با خودش جایی ببره ولی با حرفی که زد فهمید جیانگ چنگ چقدر بزرگ شده که رو حرف برادر بزرگ ترش حرف میزنه.
-حتی شده پاهات رو قلم کنم، میبرمت،پس مثل ادم باهام بیا
وی ووشیان روش رو برگردوند
-نمیتونم بیام
وی ووشیان کمی به مسیر مخالف جایی که جیانگ چنگ بود رفت که حس کرد یه صدای جیلز و ویلز شنید تا برگشت یه صاعقه ی بنفش رنگی بهش برخورد کرد و محکم به دیوار غار برخورد کرد.
وی ووشیان چند تا سرفه کرد که باعث شد از دهنش خون بالا بیاد وقتی کمی بهتر شد با صدای بریده بریده پرسید-جیانگ...چنگ....چیکار...میکنی؟
جیانگ چنگ
-گفتم قبول نکنی به زور میبرمت وی ووشیان
با زیدیان که هنوز میدرخشید و جیلز و ویلز میکرد نزدیکش شد.
وی ووشیان تا حالا اون رو اینقدر قاطع و عصبی ندیده بود واقعا قصد داشت که اون رو به زور ببره. اومد حرکتی بکنه که چیانگ چنگ یه ضربه دیگه با زیدیان بهش زد باعث شد کمی پرت بشه.
وی وشیان با درد نالید-جیانگ.....چنگ
جیانگ چنگ با عصبانیت غرید
-به نفعت بود حرفم رو گوش میدادی کار به اینجا نکشه
یه بار دیگه با زیدیان محکم بهش زد که باعث شد دنیا برای وی ووشیان تار بشه و از حال بره.
با از حال رفتن وی ووشیان، جیانگ چنگ رفت سمتش تا چک کنه واقعا بیهوش شده یا نه ؟!
وقتی دید بیهوشه برای اطمینان بیشتر از تو لباسش یه داروی بیهوشی در اورد و توی دهن وی ووشیان ریخت که تا چند ساعت اینده بیدار نشه.
بعد پایان کارش زیدیان به حلقه اش تبدیل شد، وی ووشیان رو روی دوشش انداخت و اومد بیرون. ون چینگ که با شنید سر و صدای داخل غار نگران وی ووشیان شده بود همراه برادرش و آ-یوان منتظر اونا ایستاده بود ولی با دیدن جیانگ چنگ که وی ووشیان بیهوش و زخمی روی شونه ی اونه بیشتر نگران شدون چینگ با عصبانیت پرسید
-داری چیکار میکنی؟
جیانگ چنگ غرید
-مگه کوری؟ مگه نمیبینی میخوام برادرم رو از دست شما ها نجات بدم؟
ون چینگ
-ولی تو که اون رو طرد کردی؟
جیانگ چنگ با عصبانیت داد زد
-حالا اومدم حرفم رو پس بگیرم، مشکلیه؟
به سمت کیسه بزرگی که همراه آورده بود رفت و یه لگد بهش زد که چندین دست لباس مردونه و زنونه از داخلش معلوم شد.
ون چینگ با تعجب پرسید-اینا برای چیه؟
جیانگ چنگ رو بهشون کرد
-قراره ببرمتون جایی دلم نمیخواد با اون لباس های لعنتی خاندان ون که به تَن دارید اینور و اون ور برم سریع برید بپوشید
ون چینگ با تردید نگاهش کرد، میدونست اگه میخواست تحویلشون بده از خاندان های دیگه هم همراهش میومدن پس قصد تحویل دادن اونا رو نداشت.
ون چینگ اروم گفت-باشه کمی صبر کن
بقیه از حرف ون چینگ تعجب کردن ولی به حرفش گوش دادن و رفتن لباس ها رو برداشتن تا برن بپوشن.
بعد تعویض لباس ها رو به روی جیانگ چنگ رفتن که دیدن دونفر از افرادشون یه چیزی اوردن که وی ووشیان رو باهاش حمل کنن.
جیانگ چنگ نگاهی به اونها انداخت-بیاین دنبالم
بعد رو به افرادش کرد
-مخفیانه ببرینش تو اتاقش و برای اطمینان ببندینش به یه ستون و دهنش هم ببندید بعدا خودم جاش رو تغییر میدم و درضمن بعد بردنش بیاین اینجا رو صحنه سازی کنید فهمیدید؟
-بله رییس قبیله
جیانگ چنگ با عصبانیت غرید
-اگه این ماجرا لو بره از چشم شما دوتا میبینم
اون دونفر با ترس و لرز وی ووشیان رو برداشتن و سریع رفتن.
جیانگ چنگ راه افتاد و بقیه هم دنبالش راه افتاد بعد چند ساعت پیاده روی از مسیر های کم تردد به بندرگاه رسیدن.
چیانگ چنگ به قایق ها اشاره کرد-سوار بشید
همه سوار قایق ها شدن و راه افتادند، ون چینگ از مسیری که میرفتن فهمید به یونمنگ میرن ولی کجاش رو نمیدونست بعد ساعتها شناور بودن به بندرگاه اونجا رسید.
از قایق ها پیاده شدن و دوباره دنبال جیانگ چنگ راهی شدن که کمی بعد از پیاده روی به یه روستای کوچک که به اندازه اونها خونه داشت رسیدن.
جیانگ چنگ رو به انها کرد-خیلی وقته کسی اینجا زندگی نمیکنه، دستور دادم براتون تمیز و تعمیرش کنن و کمی جلوتر زمین های قابل کشت هستش . بعدا براتون کمی حیوان اهلی میارم
بعد یه چیزی توی دستای ون چینگ گذاشت-میدونم ون نینگ حالا که این طوری شده میتونه ازتون محافظت کنه ولی برای احتیاط اینو داشته باشید
یه کیسه کوچک دیگه تو دست ون چینگ گذاشت
-اینم کمی پوله امیدوارم بتونید محصول خوبی داشته باشید و بتونید پول در بیارید، براتون هم دونه برای کشت کردن گذاشتم از همه نوع حتی نیلوفر ابی، من دیگه میرم بعدا بهتون سر میزنم
ون چینگ که از کار های جیانگ چنگ شوکه و متعجب شده بود سریع به سمتش رفت و دستش رو گرفت
-چرا داری بهمون کمک میکنی؟ مگه از ونی ها متنفر نیستی؟
YOU ARE READING
همه چی قاطی شد
Fanfiction[همه چی قاطی شد] ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ همه چی تو مسیر خودش بود که یکی رفت و این مسیر بهم ریخت دلیل کارش مهم نبود، مهم این بود که همه چی رو بهم ریخت و کل مسیر زندگی همه رو بهم ریخت همه چی تو مسیر حقیقی خودش بود تا این که با اتفاق همه چی بهم میریزه