یک ماه گذشت و خبر ناپدید شدن وی ووشیان همه جا پیچیده شد.
جیانگ چنگ افرادش رو فرستاده بود دنبالش بگردن، اخرین چیزی که میدونست دقیقا روزی که راه افتادن وی ووشیان مدتی بعد از اون پیش جین گوانگیائو رفته بود و به قصد اومدن به یونمنگ ، لانلینگ رو ترک کرده بود.
در این بین دو نفر از شدت پشیمونی میسوختن و جرعت نداشتن چیزی بگن.
یکی لان وانگجی و دیگری جین گوانگیائو..
از طرف چهار قوم افرادی فرستاده شده بود که دنبال وی ووشیان بگردن ولی هیچی پیدا نکردن حتی لان وانگجی با زیترش از ارواح در مورد اون سوال کرد ولی هیچی به هیچی..
⚜⚜⚜
جیانگ یانلی در این بین خیلی نگران برادرش شده بود. میدونست وی ووشیان بدون دلیل یهو غیبش نمیزنه و اگه هم بزنه خبر میده .
قوم های دیگه میگفتن وی وشیان زنده نیست ولی جیانگ چنگ دست بردار نبود به هر قیمتی که شده باید پیداش میکرد.
یک هفته دیگه هم گذشت که خبر عجیبی به دست جیانگ چنگ رسید توی ییلینگ در تپه های تدفین جسد های متحرک زیادی پیدا شده بود و تپه اجساد ایلینگ رو محاصره کرده بودن.
جیانگ چنگ از شنیدن این خبر امیدوار بود وی ووشیان اونجا باشه. برای همین به افرادش دستور داد که برای رفتن به ییلینگ اماده باشن.
این خبر به گوش قوم های دیگه هم رسید و تا این رو شنیدن شک نداشتن وی ووشیان میخواد یه کارهایی بکنه و به حالت اماده باشه به سمت ییلینگ رفتن.
اولش با یک عالمه جسد رو به رو شدن و به راحتی اون ها رو از بین بردن البته تلفاتی هم وجود داشت..
نیه مینگجو با عصبانیت غرشی کرد:-اون وی ووشیان که دیگه ادم شده بود یهو دلیل این کاراش چیه؟
لان شیچن با لحن ملایمی سعی کرد اونو آرومش کنه:
-اروم باش برادر احتمالا یه دلیلی هست
جین گوانگیائو به اطراف نگاهی مینداخت این اصلا شبیه نقشه اون نبود و گم شدن وی ووشیان هم عمرا جزو نقشه های اون باشه نگران بود شویانگ بلایی سر وی ووشیان اورده باشه.
نیه مینگجو رو به جیانگ چنگ کرد:-اون ممکنه طلسم ببر دوزخ رو برداشته باشه؟
-نه رفتنم چک کردم اون سر جاش بود و نابود شده بود
-نابود شده بود؟-اره احتمالا وی ووشیان قبلا مخفیانه اون رو نابود کرده بود
لان شیچن با شک نگاهی به جیانگ چنگ انداخت:
-اگه طلسم ببر دوزخ از بین رفته پس کی اینا رو کنترل میکنه؟ صدای فلوت هم نمیاد
جین گوانگیائو که به خاطر استرس با انگشتاش بازی میکرد رو به لان شیچن کرد:
-اخرین باری که دیدمش نه شمشیر داشت و نه فلوت اون بدون هیچ وسیله دفاعی از خودش بود
جیانگ چنگ اخمی کرد:
-اینکارا کار وی ووشیان نیست اینو میدونم
همون طور که از تپه ها بالا میرفتن و جسد ها رو نابود میکردن متوجه یه نور قرمز در بالا شدن.
سرعت خودشون رو بالاتر بردن و به محلی که نور قرمز بود رسیدن.
همه با دیدن اون شخص تعجب کردن ولی بعد خشم جای اون رو گرفت.
اون شخص وی ووشیان بود که پشت به اون ها وایساده بود و لباسی که قبل این که به قوم جیانگ برگرده رو به تن داشت و موهاش توسط باد تکون میخورد..وی ووشیان به سمت اون ها برگشت و شمشیر معمولی که دستش بود رو به سمت اونا گرفت. به خاطر موهاش صورتش معلوم نبود.
جیانگ چنگ چند قدم جلو تر رفت:-وی وشیان این مسخره بازی ها رو تموم کن داری چه غلطی میکنی؟
تا این رو گفت وی ووشیان به سمت جیانگ چنگ حمله کرد اگر جیانگ چنگ به موقع زیدیان رو استفاده نکرده بود ممکن بود صدمه ببینه.
وی ووشیان به وسیله زیدیان محکم به درختی برخورد کرد و درخت شکست.
همه شک نداشتن با اون ضربه زیدیان وی ووشیان نمیتونه تکون بخوره ولی در کمال تعجب از جاش بلند شد و به سمت تذهیبگرا رفت.
جیانگ چنگ با حیرت زمزمه کرد:-این دیگه چه کوفتیه؟
نیه مینگجو در حالی که از چشماش تعجب میبارید سابر توی دستش رو فشار داد:
-هیچ انسانی از اون ضربه نمیتونه به این راحتی بلند بشه
وی ووشیان به سمت جیانگ چنگ حمله کرد ولی نیه مینگجو با سابرش جلوی اون رو گرفت.
وی ووشیان به عقب پرید شبیه یه حیوان درنده شده بود.
همه میدونستن یه چیزی این وسط درست نیست ولی نمیدونستن دقیقا چی؟!لان وانگجی گوچین رو دراورد و شروع به نواختن کرد تا شاید بتونه وی ووشیان رو اروم کنه ولی روی وی ووشیان تاثیری نداشت.
جین زیشوان با حرص دندوناشو به هم سایید:-وی ووشیان چه مرگش شده؟
نیه مینگجو شمشیرش رو بالا اورد:
-الان معلوم میشه
به سمت وی ووشیان رفت و مشغول جنگیدن با وی ووشیان شد تا اینکه شمشیر وی ووشیان شکست و به عقب پرت شد.
نیه مینگجو از صحنه ای که دیده بود چشماش از تعجب باز شده بود اون چیزی رو که دیده بود باور نمیکرد. سریع به سمت وی ووشیان رفت و موهای اون رو کنار زد:-این امکان نداره. این ممکن نیست...♦️
YOU ARE READING
همه چی قاطی شد
Fanfiction[همه چی قاطی شد] ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ همه چی تو مسیر خودش بود که یکی رفت و این مسیر بهم ریخت دلیل کارش مهم نبود، مهم این بود که همه چی رو بهم ریخت و کل مسیر زندگی همه رو بهم ریخت همه چی تو مسیر حقیقی خودش بود تا این که با اتفاق همه چی بهم میریزه