پارت ششم

973 187 40
                                    

{دوماه بعد - روز عروسی جیانگ یانلی}

تو این دو ماه خبرها به گوش جیانگ یانلی رسید و اون رو خیلی آشفته کرد.
جین زیشوان همش دلداریش میداد و میگفت حتما روز عروسیشون پیدا میشه.
روز عروسی جیانگ یانلی و جین زیشوان فرا رسید. توی اون دو ماه هیچ خبری از وی ووشیان نشد. مراسم در حال شروع شدن بود و همه رییس های قوم ها و مهمان ها رسیده بود .
همه بودن جز وی ووشیان.
همه منتظر بودن تو این روز خبری ازش بیاد ولی فعلا نیومده بود.
جیانگ چنگ که بی تابی خواهرش رو دیده بود از جاش بلند شد و به سمتش رفت:

-من میرم یه چیزی بیارم که آرومت کنه

جیانگ یانلی با ناراحتی:

-تنها چیزی که منو آروم میکنه اینه که آ-شیان رو ببینم

جیانگ چنگ آهی کشید:

-خوبه داری با یکی دیگه ازدواج میکنی دل تنگ شخص دیگه ای هستی، الان میرم و برمیگردم.

جیانگ چنگ از سالن عروسی بیرون رفت. جیانگ یانلی منتظر برادرش شد، یعنی چی میخواست براش بیاره که آرومش کنه؟!
دقایقی گذشت و جیانگ چنگ برگشت ولی دستش خالی بود.
جیانگ یانلی با نگرانی پرسید:

-چی شد برادر؟

جیانگ چنگ در حالی که اخم کرده بود:

-ناز داره نمیادش داخل، بیرون در وایساده نمیاد تو

رو به خواهرش کرد:

-بهتره خودت بری سراغش، بچه خجالت میکشه بیاد تو هنوز هم لوسه

جیانگ یانلی با این حرف برادرش یهو اشک توی چشماش جمع شد سریع از جاش بلند شد و به سمت در خروجی سالن رفت و جین زیشوان هم دنبالش رفت.
جیانگ یانلی کمی که بیرون رفت متوجه شد کسی اون جا وایساده و با پایین موهاش بازی میکنه. معلوم بود اون شخص یه مرده و شخصی که جیانگ یانلی دو ماه انتظارش رو میکشیده.

-آ-شیان؟

پسر برگشت و لبخند بزرگی روی لبش بود، جیانگ یانلی با دیدن چهره اون پسر اشک تو چشماش حلقه زد، مدت زیادی بود اون چهره رو ندیده بود.
به سمتش رفت و محکم در آغوشش کشید، اون هم کمی سر جیانگ یانلی رو نوازش کرد:

-عروس که نباید روز عروسیش گریه کنه وگرنه زشت میشه و داماد دیگه نمیخوادش

جین زیشوان لبخند کوچیکی زد:

-خوبه خودت عامل به گریه در آوردنش هستی فرمانده ییلینگ

وی ووشیان خنده ای کرد و جیانگ یانلی رو از خودش جدا کرد. از توی استینش یه دستمال در آورد و مشغول پاک کردن اشکای خواهرش شد:

-دیگه هیچ وقت گریه نکن

جیانگ یانلی خنده ای کرد و دستش رو روی صورت برادرش گذاشت:

-گریه نمیکردم، اینا اشک شوق هستن.

وی ووشیان لبخند پررنگی زد و آروم دست خواهرش رو از روی صورتش جدا کرد:

-بهتره اینقدر به من توجه نشون ندی

رو به جین زیشوان کرد:

-ممکنه داماد از حسادتش بزنه منو بکشه

جین زیشوان سری تکون داد:

-کی میتونه توی نامیرا رو بکشه؟ دوبار تا پای مرگ رفتی و برگشتی، بهتره بریم تو

جین زیشوان همراه جیانگ یانلی رفتن که وارد سالن بشن؛ وی ووشیان رو به خواهرش کرد:

-راستی شیجیه

جیانگ یانلی برگشت و نگاهش کرد؛ وی یینگ لبخندی زد:

-اینقدر زیبا شدی که نمی‌تونم ازت چشم بردارم.

جیانگ یانلی لبخندی از روی خجالت زد و گونه هاش سرخ شده بود. هر سه تایی وارد سالن شدن.
همه با دیدن وی ووشیان که صحیح و سالم اونجا ایستاده تعجب کردن.
لان شیچن رو به جیانگ چنگ کرد:

-کِی پیداش کردی؟

جیانگ چنگ فنجون نوشیدنی رو آروم نوشید:

-خیلی وقت نیست، بعدا یه وقتی رو مشخص کنیم تا در مورد اون اتفاق حرف بزنیم.

لان شیچن سری تکون داد:

-باشه

نگاهش به سمت وی ووشیان رفت که داشت به سمت جیانگ چنگ میومد تا کنارش بشینه، برعکس آخرین باری که دیده بودش لباس قبیله جیانگ رو پوشیده بود و هر موقع که قدم بر میداشت صدای زنگوله شنیده میشد، همچنین شمشیرش رو به کمرش بسته بود و خبری از فلوتش نبود. موهاش رو رها گذاشته بود و فقط تیکه کوپیکی از پشت رو با ربان بنفش بسته بود.
تمام مدتی که وی ووشیان داخل سالن شده بود لان وانگجی به اون نگاه میکرد. میخواست بره سمتش و از حالش با خبر بشه ولی نمیدونست چرا حس میکرد بهتر بود نزدیک اون نشه.
عروسی در کمال زیبایی و احترام انجام شد و اون روز جیانگ یانلی رسما با جین زیشوان ازدواج کرد و الان زن و شوهر بودن..
وی ووشیان خنده کوتاهی کرد و آروم رو به جیانگ چنگ کرد:

-آخرش خواهرمون رو ازمون گرفت، دلم میخواد دوباره به اون صورت یه مشتی بزنم.

جیانگ چنگ آهی کشید این پسر عوض بشو نبود:

-اون دیگه داماد قوم جیانگه نمیتونی همین طوری الکی بهش مشت بزنی.!

وی ووشیان قیافه غمگینی گرفت:

-چه حیف

بعد دست جیانگ چنگ رو گرفت و بلندش کرد:

-بهتره بریم تبریک بگیم

جیانگ چنگ سری تکون داد، به سمت جیانگ یانلی و جین زیشوان رفتن..
فنجون هایی رو برداشتن، تبریک گفتن و برای سلامتی اون ها نوشیدن و دوباره برگشتن سر جاشون بقیه هم همین کار رو میکردن..
♦️

همه چی قاطی شدOù les histoires vivent. Découvrez maintenant