ون چینگ که از کارهای جیانگ چنگ شوکه و متعجب شده بود سریع به سمتش رفت و دستش رو گرفت
-چرا داری بهمون کمک میکنی؟ مگه از ونی ها متنفر نیستی؟
جیانگ چنگ اروم زمزمه کرد
-هنوز هم هستم، ولی شماها نظامی نیستید یه مشت پیرزن و پیرمرد و زن و بچه هستید، وی ووشیان هم همش سعی داشت از شماها محافظت کنه دلیل منفور شدنش هم این بوده، میخوام دیگه اینقدر دردسر درست نکنه
+رییس قبیله جیانگ
-درضمن بهتره که فامیلی ون رو از خودتون بردارید و یه چیز دیگه بزارید ممکنه وقتی میخواین برید شهر یا جای دیگه براتون دردسر ایجاد کنه
سریع از پیش اونا دور شد، ون چینگ باورش نمیشد کسی به جز وی ووشیان بهشون اهمیت بده و یه جورایی بهشون فرصت دوباره دادن.
ون چینگ رو به بقیه کرد:-خب بهتره برید استراحت کنید بعدا درمورد کارهایی که باید انجام بدیم حرف میزنیم
همه یه جورایی خوشحال بودن و سریع پراکنده شدن.
ون چینگ رو به برادر کوچیک ترش کرد-محافظت از روستا رو به تو میسپارم آ-نینگ
ون نینگ سری تکون داد
×باشه
ون چینگ آ-یوان رو بغل کرد و به یکی از خونه ها رفت.
آ-یوان لباس ون چینگ رو کشید-ابجی کی شیان گه رو میبینیم؟
ون چینگ آهی کشید
-نمی دونم ولی شاید یه روزی ببینیمش
{روز بعد.....}
وی ووشیان تازه بهوش اومده بود ، اومد تکون بخورده متوجه شد به یه ستون بسته شده و دستاش هم با یه چیز اهنی بسته شده و یه زنجیری بهش اویزونه و به ستون بسته شده بود، دهنش هم بسته شده بود و دور گردنش چیزی بسته شده بود و ازش یه بند نسبتا بلندی اویزون شده بود ، اومد کاری بکنه که یهو در باز شد و جیانگ چنگ نمایان شد.
جیانگ چنگ پوزخندی زد-خوب خوابیدی وی ووشیان؟
وی ووشیان به خاطر بسته بودن دهنش چیزی نگفت
-اوه ببخشید یادم نبود دهنت بستش
به سمتش رفت و دهنش رو باز کرد
+این کارا چه معنی میده جیانگ چنگ؟
-شاید برای تو معنی خاصی نداشته باشه ولی برای من داره بهتره پسر خوبی باشی تا کمتر اذیت بشی
اومد چیزی بگه که جیانگ چنگ دهنشو بست و بندی که به قلاده چرمی گردن وی ووشیان وصل بود رو برداشت و محکم کشید که ناله وی ووشیان حتی با بسته بودن دهنش بلند شد
-بهتره دست از پا خطا نکنی، راستی برات چند تا هدیه دارم امیدوارم خوشت بیاد
رفت بیرون و بعد با چند تا سگ سیاه بزرگ و ترسناک برگشت. وی ووشیان با دیدن اون ها شروع به دست و پا زدن کرد که باعث شد سگ ها پارس کنن.
جیانگ چنگ خنده ای کرد-فکر کنم خوشت اومده، بهتره کم تر دست و پا بزنی این سگ ها طوری اموزش دیدن که وقتی دارن از کسی مراقبت میکنن اگر خواست فرار کنه به سمتش حمله کنن و حسابی زخمیش کنن، امیدوارم تو زیادی تقلا نکنی من دوست ندارم توسط اونا زخمی بشی
سگ ها رو ول کرد و دور وی ووشیان جمع شدن و کمی پارس کردن. وی ووشیان به وضوح حس میکرد روحش داره از بدنش خارج میشه . با چشمای لرزون و نم دار به جیانگ چنگ نگاه کرد.
جیانگ چنگ پوزخندی زد و به وی ووشیانی که به خاطر تقلای کمی قبلش لباس هاش کمی بهم ریخته بود و موهاش نامرتب و پخش و پلا شده بود نگاهی انداخت-اینطوری نگام نکن ، نمی برمشون....بهتره پسر خوبی باشی وی ووشیان .راستی نگران نباش غذای خودت و اونا رو میارم که اشتباهی به جای غذا نخورنت
خنده ای کرد و از اتاق خارج شد و وی ووشیان رو تنها اونجا ول کرد.
وی ووشیان از ترس نمیتونست کاری بکنه برای همین فعلا ترجیح داد کاری نکنه.
جیانگ چنگ کمی از کاری که با وی ووشیان کرده بود عصبی شده بود ولی خودش اینطوری خواست.
اگه همون اول باهاش میومد این اتفاقات براش نمیوفتاد.
هم از کارش راضی بود و هم حس میکرد قلبش داره فشرده میشه.
در حال رفتن به اتاقش بود که اون دو نفری که کارها رو بهشون سپرده بود برگشتن-کارا انجام شد؟
اون دونفر تعظیم کردن
-بله رییس قوم
+خوبه ،بهتر در این مورد با کسی حرف نزنید وگرنه نمیدونم ممکنه چه بلایی سرتون بیارم
اون دونفر با ترس تعظیم کردن و رفتن..mention a user
YOU ARE READING
همه چی قاطی شد
Fanfiction[همه چی قاطی شد] ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ همه چی تو مسیر خودش بود که یکی رفت و این مسیر بهم ریخت دلیل کارش مهم نبود، مهم این بود که همه چی رو بهم ریخت و کل مسیر زندگی همه رو بهم ریخت همه چی تو مسیر حقیقی خودش بود تا این که با اتفاق همه چی بهم میریزه