{فردا صبح}
وی ووشیان از خواب بیدار شد، سر درد عجیبی گرفته بود و نمیدونست علتش چیه.
از جاش بلند شد و لباس هاشو پوشید و از اتاقش خارج شد قرار بود عصر اون روز جین گوانگیائو با دو رییس قوم دیگه جلسه داشته باشه و قرار بود اونم باشه.
سر راهش با لان وانگجی برخورد کرد، میخواست مسیرش رو عوض کنه که متوجه شد اون دیدش.. رفت جلو تر و تعظیم کوتاهی بهش کرد، خواست بره که دستش رو گرفت:-وی یینگ
وی ووشیان برگشت و توی چشمهاش خیره شد:
'نمیخوای دست از سرم برداری؟
-تا دلیلش رو ندونم نه
-پس عمرا بهت بگم
دستش رو از تو دستش کشید بیرون و به سمت اتاق جین گوانگیائو راه افتاد ولی اون دونفر نمیدونستن جیانگ چنگ اونا رو دید.
جیانگ چنگ نزدیک لان وانگجی شد، لان وانگجی با دیدن اون تعجب کرد و احترامی گذاشت:-انگار نمیخوای دست از سر برادر من برداری لان وانگجی
لان وانگجی توقع دیدن جیانگ چنگ رو نداشت سریع برگشت و بهش نگاه کرد، الان فرصتی بود که سوالش رو بپرسه:
-چه بلایی سر وی یینگ اوردی؟
جیانگ چنگ پوزخندی بهش زد:
-به تو چه مربوطه؟
-بگو وگرنه..
-وگرنه چی؟ بهم اسیب میزنی؟!
لان وانگجی سکوت کرد میدونست بدون مدرک نمیتونه حرفاش رو ثابت کنه. جیانگ چنگ نگاهی التماسی بهش گرفت:
-خواهشا از برادر من فاصله بگیر و باعث غذابش نشو فهمیدی؟
سریع از لان وانگجی دور شد و به سمت اتاقش رفت. لان وانگجی از روی حرص ناخون هاشو تو دستش فرو برد و خون ازش جاری شد. باید کاری میکرد مگرنه معلوم نبود جیانگ چنگ سر وی ووشیان چه بلایی میاورد.
{چند ساعت بعد}
جین گوانگیائو همراه وی ووشیان وارد اتاقی که قرار بود حرف بزنن شدن. لان شیچن و نیه مینگجو از دیدن وی ووشیان همراه جین گوانگیائو تعجب کرده بودن. وی ووشیان احترامی گذاشت:
-ببخشید که مزاحم شدم
لان شیچن لبخندی زد:
-عیبی نداره
اون دو نفر نشستن و سر چیزی که قرار بود حرف بزنن بحث کردن.
وی ووشیان فقط گوش میداد و با پایین موهاش بازی میکرد. لان شیچن نیم نگاهی به وی ووشیان انداخت هنوز سر دیروز نگران وی ووشیان بود ولی وی ووشیان امروز حالش خوب بود و باید رفتار دیروزش رو از سر مستی میذاشت.
ناگهان مینگجو رو به وی ووشیان کرد و پرسید:-تو دیگه نمیخوای از شمشیرت استفاده کنی؟
وی ووشیان اهی کشید:
-خودم هم بخوام نمیتونم
جین گوانگیائو پلکهاش رو به هم فشرد و بعد با حرص به وی ووشیان نگاه کرد:
-همیشه حرفت رو میپیچونی
وی ووشیان با تعجب ساختگی گفت:
-والا من که واضح گفتم
بعد روی میزش ولو شد و به نیه مینگجو خیره شد، نیه مینگجو از کارای وی ووشیان سر در نمیاورد بهتر بود زیاد بهش فکر نمیکرد.
صحبت هاشون چند ساعتی طول کشید و وی ووشیان هم خوابیده بود.
بعد تموم شدن جلسه جین گوانگیائو هر چقدر سعی کرد نتونست وی ووشیان رو بیدار کنه برای همین یه پارچه روش کشید و گذاشت همون جا بخوابه.
بعد تموم شدن کاراشون، رییس قوم ها به قومشون برگشتن.. بعد بیدار شدنش وی ووشیان دوباره به گوشه اتاق جین گوانگیائو پناه برد..🔆🔅🔆
زمان به سرعت گذشت و زمان به دنیا اومدن بچه جیانگ یانلی رسید. وی ووشیان با استرس توی حیاط رو به روی عمارت جیانگ یانلی راه میرفت و نگران بود. جین گوانگیائو هر چی بهش میگفت اروم باشه اون توجهی نمیکرد، بعد مدتی صدای گریه بچه ای بلند شد.
وی ووشیان لبخندی روی لبش نشست و به سمت در رفت ولی همون جا وایساد و کاری نکرد. منتظر شد اجازه بدن داخل بشه، رو به جین گوانگیائو کرد:-ببین چه سر و صدایی راه انداخته؟ مطمعنم تو اینده هم کارای بزرگی میکنه
-اره
وی ووشیان لبخند غمگینی زد و دستش رو روی در گذاشت و لمسش کرد خوشحال بود زمانی که خواهرش بهش نیاز داشت اونجا حضور داشت. یه جورایی این شرایط رو مدیون جیانگ چنگ بود اگه اون کارا رو نمیکرد نمیتونست شاهد این لحظات شاد باشه.
در یهو باز شد وی ووشیان چند قدم عقب برداشت، با دیدن خدمتکار به سمتش رفت:-حال شیجیه خوبه؟
-حال بانو خوب هستش همینطور پسرشون
-میتنونم ببینمش؟
-فعلا نه همسرشون پیششون هستن
وی ووشیان لبخندی زد:
-اره حواسم نبود
به عقب برگشت و به سمت جین گوانگیائو راه افتاد:
-حالا حالا ها نمیتونیم بچه و مادر رو ببینیم
-همین که حالشون خوبه خبر خوشی نیست؟-اره راست میگی، میای بریم کمی بنوشیم؟
-باشه ولی باید کم بنوشیوی ووشیان قیافش اویزون شد:
-این طوری که اصلا مزه نمیده
جین گوانگیائو لبخندی زد:
-حالا ببینم چی میشه
-باشه بریم
هر دوتاشون به سمت اتاق جین گوانگیائو رفتن و این حرکت از چشم جین زیشون که اونجا بود دور نموند. جین زیشون تو ذهن خودش گفت:
-مطمعنم اون دو نفر یه نقشه هایی دارن.!
YOU ARE READING
همه چی قاطی شد
Fanfiction[همه چی قاطی شد] ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ همه چی تو مسیر خودش بود که یکی رفت و این مسیر بهم ریخت دلیل کارش مهم نبود، مهم این بود که همه چی رو بهم ریخت و کل مسیر زندگی همه رو بهم ریخت همه چی تو مسیر حقیقی خودش بود تا این که با اتفاق همه چی بهم میریزه