پارت پنجم

968 189 45
                                    

{چند ساعت بعد...}

جیانگ چنگ به سمت اتاق مخفی رفت، درش رو باز کرد و داخل شد.
دید سگ ها روی زمین خوابیدن و وی ووشیان هم از ترس بیهوش شده بود و زیر چشماش گود شده بود، هنوز میشد رد اشک رو روی چشماش دید.
جیانگ چنگ ناخونش رو محکم کف دستش فرو برد؛ خوشحال بود که خواهرش توی قوم لانلینگ جین بود و متوجه کارای اون نمیشد.
یه ظرف برداشت، داخل ظرف بزرگتری که توش آب بود کرد، آب رو روی صورت وی ووشیان ریخت.
وی ووشیان با ترس از جا پرید و ناله ای کرد، سگ ها هم بیدار شدن و شروع به واق واق کردن.
جیانگ چنگ به سمت سگ ها رفت و بند قلادشون رو گرفت، اونا رو برد یه گوشه بستشون و به سمت وی ووشیان رفت.
دستاش رو باز کرد، با این کار وی وشیان شروع به مالیدن دو مچ دستش کرد، بعد خودش پاهاش رو باز کرد.
جیانگ چنگ بند قلاده چرمی دور گردن وی ووشیان رو گرفت و محکم کشید که باعث شد وی ووشیان محکم روی زمین بیوفته و صدای ناله اش در بیاد

-مثل ادم وایسا.!!

وی ووشیان با احتیاط بلند شد، به خاطر این که همش روی زمین نشسته بود پاهاش سِر شده بود و کمی درد هم میکردن.

-بچرخ و دستات رو بزار روی ستون

وی ووشیان فکر کرد بهتره کارهایی که میگه رو انجام بده، میدونست الان جیانگ چنگ واقعا عصبی هستش.
وقتی دستاش رو روی دیوار گذاشت صدای جیلیز و ویلزی شنید. رنگ از روی صورتش پرید، امیدوار بود اشتباه فکر کرده باشه ولی با فرود اومدن چیزی رو کمرش فریادش بلند شد.
جیانگ چنگ پوزخندی زد

-هنوز اون قدر بیرحم نشدم که با زیدیان بزنمت، چون ممکنه حالت تا روز عروسی خواهر بهتر نشه فقط میخواستم بگم اگه نافرمانی کنی به جای شلاق معمولی با نهایت قدرت زیدیان میزنمت.
یه ضربه دیگه به کمر وی ووشیان زد.!

-بهتره یاد بگیری صاحبت کیه وی ووشیان

شروع به زدن پشت سر هم شلاق کرد، اونقدر زد که حس کرد دیگه وی ووشیان نمیتونه روی پاش وایسه برای همین بس کرد.
وی ووشیان روی زمین افتاد و نفس نفس میزد، جیانگ چنگ به سمتش رفت و با یه حرکت بلندش کرد. وی ووشیان جون اعتراض کردن رو نداشت پس گذاشت جیانگ چنگ هر کاری میخواد بکنه.
تا حالا جیانگ چنگ رو اینقدر بی رحم ندیده بود، یعنی از بین رفتن قبیلش و پدر و مادرش اینقدر اون رو بی رحم کرده بود؟!
جیانگ چنگ به سمت تختی که اونجا بود رفت، وی وشیان رو به شکم روی تخت خوابوند بعد پشت لباس وی ووشیان رو پاره کرد تا بتونه کاراش بکنه.
از اتاق بیرون رفت، وی ووشیان اینقدر درد داشت که فکر فرار کردن هم به ذهنش نمیومد.
جیانگ چنگ با یه ظرف آب تمیز و چند تا پارچه برای تمیز کردن زخم و بستن اون و مرهم به اونجا برگشت.
اول پارچه رو نم دار میکرد و با دقت روی کمر خونی وی ووشیان میکشید تا تمیز بشه.
با این کار ناله های وی ووشیان بلند شد و پارچه رو تخت رو چنگ زد.
جیانگ چنگ گذاشت راحت ناله کنه اون اتاق یه جایی بود که از دید همه مخفی بود و اون رو موقع بازسازی عمارت پیدا کرده بود.
بعد تمیز کردن زخم ها شروع به گذاشتن مرهم کرد.
وی ووشیان ایقدر بی حال شده بود که دیگه ناله نمیکرد و کم کم چشماش بسته شد، به خواب فرو رفت.
جیانگ چنگ بعد تموم شدن کارش کلا لباس وی ووشیان به جز شلوارش رو درآورد و مشغول بستن زخم ها شد.
با تموم شدن کارش سگ ها رو فعلا بیرون برد تا وی وشیان راحت استراحت کنه؛ و بعد چند روز باز سراغش میرفت..

همه چی قاطی شدWhere stories live. Discover now