مرد لباس سفید لبخندی زد:
-بله، تعریفشون رو از بانو سانرن شنیدم، بذار خودم رو معرفی کنم من شیائو شینگچن هستم..
و بعد به مرد کناریش اشاره کرد:
-ایشون هم دوست من، سونگ لان هستش
وی ووشیان با شنیدن اسم اون دو نفر چشماش از تعجب گرد شد، تعریف این دو تذهیبگر بزرگ رو زیاد شنیده بود و شیائو شینگچن یه جورایی داییش حساب میشد. تعظیمی کرد:
-ببخشید نشناختمون
شیائوشینگچن لبخندی زد:
-در مورد شما هم صدق میکنه، کی فکرش رو میکرد اینجا با ییلینگ لائوزو رو به رو بشیم
وی ووشیان اهی کشید و زیر لب گفت:
-از این لقب متنفرم
بعد صداش رو بالا برد:
-حالا که همدیگه رو میشناسیم، دعوت منو قبول میکنید؟
-با کمال میل
با هم دیگه به سمت یه رستوران رفتن و سر میز نشستن. وی ووشیان اولین کاری که کرد، کمی نوشیدنی سفارش داد.
شیائو شینگچن شمشیرش رو کنارش گذاشت:-شما مگه اهل یونمنگ نیستید؟
-اره هستم ولی اومدم پیش خواهرم تا مراقبش باشم
شیائوشینگچن لبخندی زد:
-کار خوبی کردید
سونگ لان که تا اون موقع ساکت بود گفت:
-تو واقعا یه استاد تعلیم دیده شیطانی هستی؟
شیائو شینگچن نگاه کجی به سونگ لان انداخت:
-سونگ لان؟
وی ووشیان بدون مکس جواب داد:
-اره-برای چی به این روش شیطانی روی اوردید؟
وی ووشیان با یاد اوری یه چیزایی اه غلیظی کشید. سونگ لان لبش رو گزید:
-سوال مناسبی نبود؟
وی ووشیان سری تکون داد:
-نه یاد یه چیزایی افتادم که میتونستم با گرفتن جلوی خودم این اوضاع رو به وجود نیارم
آه بلند تری کشید:
-در مورد سوال شما هم باید بگم، مجبور بودم
شیائو شینگچن چهره ی سوالی به خودش گرفت:
-راه برگشتی نیست؟
وی ووشیان به قلبش اشاره کرد:
-نه این هنر شیطانی تا عمق وجودم ریشه کرده
با گفتن این حرف، نوشیدنی ها به همراه غذا آورده شد وی ووشیان لبخند بزرگی روی لبش نشست:
YOU ARE READING
همه چی قاطی شد
Fanfiction[همه چی قاطی شد] ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ همه چی تو مسیر خودش بود که یکی رفت و این مسیر بهم ریخت دلیل کارش مهم نبود، مهم این بود که همه چی رو بهم ریخت و کل مسیر زندگی همه رو بهم ریخت همه چی تو مسیر حقیقی خودش بود تا این که با اتفاق همه چی بهم میریزه