{هنگام شام}
جیانگ چنگ چشماش رو باز کرد و به فضای اطراف نگاه کرد. یادش اومد توی مقر قوم جین، "کپور طلایی" هستش و قرار بود حواسش به وی ووشیان باشه.. ولی وقتی موقعیت رو بهتر درک کرد دید خودش رو تخت قرار گرفته و کفش هاش پایین تخت بودن.!
حتما کار وی ووشیان بود. روی تخت نشست و مشغول پوشیدن کفشاش شد.
کمی به اطراف نگاه کرد دید یه پارچ نقره ای رنگ به همراه تشت کوچیکی رو یه میز قرار گرفته و بخار از پارچ بیرون میاد و کنار اونا یه پارچه تمیز بود..
وی ووشیان حواسش به همه چی بود.
به سمتشون رفت و پارچ رو برداشت و ابش رو روی تشت ریخت و مشغول شستن صورتش شد و بعد با پارچه صورتش رو خشک کرد. از اتاق بیرون رفت و به سمت اتاق خواهرش راه افتاد.
سر راه فهمید همه الان تو سالن هستن و به زودی دور هم شام میخورن و برای همین مسیرش رو عوض کرد و به سالن رفت..
همه اونجا بودن..
نیه مینگجو و نیه هوایسانگ هم تازه رسیده بودن..
احترامی به همه گذاشت و به سمت خواهرش رفت و سمت چپش نشست.
جیانگ یانلی از دیدن برادرش ابراز خوشحالی کرد و موهاش رو کنار زد:-خوبی آ-چنگ؟
-اره، زیادی فقط خوابیدم
جیانگ یانلی لبخند گرمی زد:
-اره آ-شیان بهم گفت خوابی
جیانگ چنگ نگاهش رو تو سالن چرخوند:
-وی ووشیان کجاست؟
-الان پیداش میشه
تا این رو گفت ورود وی وشیان اعلام شد و وی ووشیان با ظاهری کاملا شاد و سرحال داخل شد و توی دستش یه ظرف در بسته بود و کنار جیانگ چنگ نشست.. لبخندی به جیانگ چنگ زد:
-خوب خوابیدی؟
-اره
وی ووشیان که شیطنتش گل کرده بود به جیانگ چنگ تیکه انداخت:
-از این به بعد برو اتاق خودت بخواب رییس قوم جیانگ مگرنه قول نمیدم دفعه بعد بلایی سرت نیارم.
جیانگ چنگ لبخندی روی لبش اومد:
-بچه پُرو
کمی بعد خدمتکارا داخل شدن و مشغول پذیرایی شدند. جیانگ که تازه چیزی یادش اومده بود رو به وی ووشیان کرد:
-راستی کجا بودی؟
-اشپزخونه
رنگ از صورت جیانگ چنگ پرید، یعنی غذای کدوم بدبختی رو فلفلی کرده بود که اینطوری شاد بود؟
تا اومد ازش بپرسه خمتکارا غذا ها رو چیدند، جیانگ چنگ هیچ چیز مشکوکی توشون ندید.
وی ووشیان از جاش بلند شد و رفت پیش جیانگ یانلی:-شیجی یکم از سوپ هم بخور، برات خوبه
جیانگ یانلی ظرف رو برداشت:
-باشه آ-شیان
جیانگ چنگ با تردید پرسید:
-توش که فلفل نریختی؟
-نه، دارم ترک فلفل میکنم
-خوبهبودن یه سوپ ساده بین اون غذا های عالی برای جیانگ چنگ عجیب بود.
نیه مینگجو انگار اول سوپ رو خورد، و به شوخی گفت:-کسی که این سوپ رو درست کرده بانوی خوبی برای همسرش میشه
یهو سکوت برقرار شد، نیه مینگجو فکر کرد حرف عجیبی زده ولی صدای خنده چند نفر بلند شد.
وی ووشیان هم خندش گرفته بود و یاد اون اتفاقی که توی اشپز خونه افتاده بود افتاد.
جین گوانگیائو دست از سکوت برداشت:-ببخشید برادر بزرگ، اون نمیتونه شوهر بکنه
نیه مینگجو تعجبش بیشتر شد:
-ازدواج کرده؟
در همون لحظه وی ووشیان خندش رو قطع کرد:
-ببخشید که نمیتونم شوهر کنم
و باز زد زیر خنده، همه یک لحظه گیج شدن.
نیه مینگجو با تردید پرسید:-تو اشپزی میکنی؟
-اره، اشپزیم قابل خوردنه
نیه هوایسانگ سرش رو از ظرف غذا برداشت و به وی ووشیان خیره شد:
-برادر وی من تا اونجایی که یادم میاد شما غذای تند دوست داشتی.!!
-هنوز هم دارم
جیانگ چنگ پوزخندی زد:
-اگه اینطوریاس بریم برات یه زنی پیدا کنیم که به جز تذهیبگری چیز دیگه ای بلد نباشه
وی ووشیان خنده ای کرد:
-اینم ایده خوبیه.
بعد کمی حرف زدن مشغول خوردن شام شدند و کسی متوجه غم توی نگاه لان وانگجی نشد..
YOU ARE READING
همه چی قاطی شد
Fanfiction[همه چی قاطی شد] ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ همه چی تو مسیر خودش بود که یکی رفت و این مسیر بهم ریخت دلیل کارش مهم نبود، مهم این بود که همه چی رو بهم ریخت و کل مسیر زندگی همه رو بهم ریخت همه چی تو مسیر حقیقی خودش بود تا این که با اتفاق همه چی بهم میریزه