پارت 21

856 169 48
                                    

‼️🔞این قسمت دارای صحنه های مثبت هجده و تجاوزه🔞‼️

با باز کردن کمربند وی ووشیان و کنار زدن لباسش مشغول مکیدن گردن وی ووشیان شد و زبونش و روش میکشید و میک میزد. وی ووشیان سعی داشت دستاش رو از بند سربند گوسویی لان وانگجی خلاص کنه ولی تلاشش بی فایده بود. چند ضربه با دستای بستش به لان وانگجی زد که خشم وانگجی رو برانگیخته کرد و گاز محکمی از ترقوه ی ووشیان گرفت که باعث خون اومدنش شد؛ و بعد شروع به مکیدن اون قسمت کرد

وی ووشیان اشک ریختنش بیشتر شد و لبش رو گاز گرفت تا صدایی از دهنش خارج نشه.

لان وانگجی بدون توجه به چیزی خوشحال از اینکه وی ووشیان رو توی دستاش داره نوک سینه های وی ووشیان رو بین دستاش گرفت و نیشگونی ازشون گرفت و زبونش رو روی ترقوه وی ووشیان حرکت داد.

وی ووشیان سعی می کرد حسایی که داره توش ایجاد میشه رو نادید بگیره ولی با حس زبون لان وانگجی که روی نوک سینه اش نشست و میک عمیقی که زد ناخودآگاه ناله ای از دهنش خارج شد.

لان وانگجی با شنیدن ناله وی ووشیان چشماش برقی زد و میک عمیقی از سینه ش گرفت تا جایی که سینه ی ووشیان متورم شد و بعد زبونش رو تند تند روش کشید و سینه دیگش رو بین ناخوناش فشرد و باهاش ور رفت.

وی ووشیان ناله ای کرد و سعی کرد لان وانگجی رو از خودش دور کنه:

-ولم کن.. بزار برم لطفا..

هر چقدر دست و پا میزد اثر عکس داشت و دست و پاش بیشتر بسته میشدن به هق هق افتاد و به لان وانگجی که شلوارش رو از پاش بیرون میکشید خیره شد.

لان وانگجی بدون توجه به حرفش زبونش رو روی قفسه سینه ووشین کشید و پایین تر اومد و دور نافش گردوند و مشغول مارک کردنش شد بعد چند دقیقه پایین رفت و در حالی که وزنش رو روی ووشیان گذاشته بود دیک وی ووشیان رو توی دستش گرفت و مشغول ور رفتن باهاش شد.

تکون خوردنای وی ووشیان و عجز و التماسش هیچکدوم روی لان وانگجی اثری نداشت انگار قلبش از سنگ شده بود و الان که وی ووشیان رو تو دستاش داشت نمیخواست ولش کنه.

کلاهک دیکشو توی دهنش گذاشت و مشغول مکیدن شد که باعث شد وی ووشیان قوسی به کمرش بده و ناله کنه و ملافه تخت رو چنگ بزنه.

لان وانگجی چند بار دیگه سرش و بالا پایین کرد و دیک وی ووشیان رو ساک زد تا اینکه ووشیان ارضا شد؛ بعد دیکشو از دهنش در اورد و به وی ووشیان که دستش و روی دهنش گذاشته بود و از چشماش اشک میریخت خیره شد.

شلوارش رو پایین کشید و لباساش رو در اورد و جلوی وی ووشیان نشست و پاهای وی ووشیان رو روی شونه هاش انداخت و دیکشو جلوی سوراخ وی ووشیان تنظیم کرد.

وی ووشیان با دیدن کار لان وانگجی شروع به زجه و التماس و تکون خوردن کرد تا در بره ولی لان وانگجی محکم کمر ووشین و چسبید و با یه ضرب نصفشو توش فرو کرد که باعث جیغ بلند وی ووشیان و جر خوردن سوراخش شد. وانگجی بوسه ی عمیقی از لبهای ووشیان گرفت که باعث خفه شدن صداش شد و گاز محکمی از لبش گرفت. وی ووشیان برای لحظه ای نفسش بند اومد و چشماش سیاهی رفت. ولی با ضربه ی محکم دیگه ای از لان وانگجی جیغ بلندی کشید و بدنش شروع به لرزیدن کرد.

خون دور دیک لان وانگجی رو پر کرد و باعث شد دیک اون راحت تر توی سوراخ وی ووشیان جا بگیره اما لان وانگجی بدون توجه، ضربه دیگه ای توی سوراخ وی ووشیان زد و کل دیکشو واردش کرد.

وی ووشیان جیغ دیگه ای زد و روی بدن وانگجی چنگ انداخت. از این همه ضعیف بودنش خودش و فحش داد و وقتی دید دیگه کاریش نمیشه کرد خودش و به دستای وانگجی سپرد که هرکار دلش میخواد بکنه..

دیگه هیچی براش مهم نبود.. هیچی.

لان وانگجی شروع به تلمبه زدن کرد و اون شب و اونجا سه بار با وی ووشیان خوابید.

🚫⛔️پایان بخش اسمات و تجاوز⛔️🚫

{فردا صبح}

وی ووشیان چشماش رو باز کرد اومد تکون بخوره که کل بدنش درد گرفت رنگ از صورتش پرید پس همه اون اتفاقات واقعی بودن.

به لان وانگجی که کنارش خواب بود خیره شد.

لرز عجیبی توی بدنش افتاد، با دندوناش سر بند لان وانگجی رو از دور دستش باز کرد دور مچ هاش کبود شده بود کمی اون ها رو مالید،  سریع از جاش بلند شد و لباس هاش که پخش زمین بودن رو برداشت و پوشید.

همه جای بدنش پر کبودی های ریز و درشت بود و لای پاهاش خون خشک شده بود، نمیتونست حدس بزنه که چرا این بلا سرش اومده.

با حالی خراب تر از دیروز از کلبه خارج شد و به سمت مسافرخونه ای که توی شهر بود رفت اینقدر تو حال وهوای خودش بود که متوجه نشد یه فردی بهش نزدیک شده. بوی عجیبی حس کرد و بعد به دنیای تاریکی فرو رفت.

در همین حال لان وانگجی تازه از خواب بیدار شده بود. از مکانی که توش بود هیچ اطلاعی نداشت اخرین چیزی که یادش میومد این بود که وی ووشیان رو تعقیب کرده بود و توی مسافرخونه اتاق گرفت و اشتباهی به جای چایی، نوشیدنی الکلی خورده بود و بعد اون هیچی یادش نیومد.

پارچه ای که روش بود رو کنار زد و متوجه شد لباسی تنش نیست به اطراف نگاه کرد که دید لباسش روی زمین پخشه و همینطور روی ملافه ردی از خون بود .رنگ از صورتش پرید اون دیشب دقیقا چه کار کرده بود؟

سریع لباس هاش رو برداشت و پوشید و سر بندش رو بست .توجهش به یه روبان قرمز جلب شد اون رو برداشت.
چشماش از شدت تعجب باز شده بود میدونست این ربان متعلق به وی ووشیانه این فقط یه معنی میداد اون دیشب به زور با وی وشیان خوابیده بود و بهش تجاوز کرده بود.

سریع وسایلش رو برداشت و رفت بیرون؛ هرچه زود تر باید وی ووشیان رو پیدا میکرد و بهش توضیح میداد که ماجرا اصلی چیه، اوضاع بینشون رو با این کار خراب تر کرده بود.

به سمت شهر رفت ولی نتونست وی ووشیان رو تو مسافرخونه پیدا کنه، صاحب مسافرخونه گفت که اون از دیشب تا حالا اینجا برنگشته.

لان وانگجی شک نداشت وی ووشیان به سمت اسکله نیلوفر ابی رفته و نمیتونست بره اونجا دست از پا دراز تر از مسافر خونه بیرون رفت و به سمت مقر ابر رفت..

همه چی قاطی شدDonde viven las historias. Descúbrelo ahora