{سه سال بعد}
سه سال به سرعت گذشت، با هر خوبی و بدی بود گذشت.
وی ووشیان تو این سه سال حس ادم خوشبختی رو داشت ولی بازم حس میکرد جای چیزی تو قلبش خالیه.
توی زمین تمرین بود و تمرین شاگرد های قوم رو تماشا میکرد و بهشون نکاتی رو میگفت. خوشحال بود که بیکار نبود.
قرار بود توی قوم جین جشن عروسی جین گوانگیائو و چین سو برگزار بشه، به زودی باید به لانلینگ میرفتن.
وی ووشیان نمیدونست برای جین گوانگیائو چی تهیه کنه، کل بازار رو گشت ولی چیزی چشمش رو نگرفت برای همین تصمیم گرفت یه آویز برای اون درست کنه. حداقل از دست خالی رفتن بهتر بود.
قوم جین همه چی داشت و برای همین وی ووشیان این کار رو انتخاب کرد. تقریبا کارش تموم شده بود و فقط بهش یه چیزای جزئی اضافه میکرد.-هی وی ووشیان
وی ووشیان برگشت و با دیدن جیانگ چنگ بلند شد و احترامی بهش گذاشت:
-چی شده؟
-به زودی راه میوفتیم-خوبه، پس شما برید منم پشت سرتون میام
-باهام سوار شمشیرم شو، نمیدونم چه گیری دادی از شمشیرت استفاده نکنی
-همینطوری
-حتی از تعلیم شیطانیت هم استفاده نمیکنی
-بیخیال چنگ چنگ
جیانگ چنگ اخمی کرد:
-صد بار گفتم منو به این اسم صدا نکن
-سعی میکنم چنگ چنگ
جیانگ چنگ اهی کشید وی ووشیان واقعا عوض بشو نبود.
⚜⚜
صبح فردا انها یونمنگ رو به مقصد لانلینگ ترک کردن و بعد چند روز پرواز کردن بر روی شمشیر به مقصد رسیدن.
وی وشیان بدون توجه به هشدار های جیانگ چنگ وارد عمارت کپور طلایی شد و دنبال جین گوانگیائو کشت.
بعد کمی گشتن پیداش کرد و به سمتش رفت:-آ-یائو
جین گوانگیائو با شنیدن صدای وی ووشیان لبخندی زد.
وی ووشیان با حالت ناراحتی گفت:-خیلی بدی داری ازدواج میکنی؟
جین گوانگیائو لبخندی زد:
-تو هم کم کم باید به فکر ازدواج باشی
وی ووشیان اخمی کرد:
-من دلم نمیخواد ازدواج کنم
-از دست تو..+وی ووشیان از اخرین باری که دیدمت رفتارت خیلی بیشتر عوض شده
وی ووشیان برگشت و با جین زیشوان رو به رو شد:
-خیلی هم دلت بخواد
جیانگ چنگ از راه رسید و محکم تو سر وی ووشیان زد:
-صد بار بهت گفتم ادم باش
وی ووشیان سرش رو مالید:
-حالا چرا میزنی؟
جین گوانگیائو لبخندی زد:
-مثل همیشه رابطه خوبی دارید
وی ووشیان ناله ای کرد:
-تو به این میگی رابطه خوب؟
جیانگ چنگ لبخند کجی به وی ووشیان زد:
-اگه بخوای میتونم خوب باهات رفتار کنم
-با کمال خوشحالی رد میکنم
بعد به سمت در ورودی رفت:
-من میرم پیش شیجیه تا بعد
و از دید اون سه نفر ناپدید شد..
جیانگ چنگ اخمی کرد:-انگار نمیخواد بزرگ شه
جین زیشوان نیشخندی زد و به به جیانگ چنگ نگاه کرد:
-اون که معلومه
جیانگ چنگ رو به جین گوانگیائو کرد:
-قوم لان کی میاد؟
جین گوانگیائو نگاهی به بیرون انداخت:
-فکر کنم امشب میرسن ببخشید برای استقبالتون نیومدمجیانگ چنگ سری تکون داد:
-نه مشکلی نیست.. وی ووشیان سرش رو انداخت پایین و اومد تو؛ من هم میرم پیش خواهرم با اجازه
جین زیشوان به جیانگ چنگی که در حال رفتن بود نگاه کرد:
-هنوز مشکلش با قوم لان حل نشده؟
جین گوانگیائو با تردید گفت:
-به نظر میاد نه
-رفتار وی ووشیان به نظرم داره غیرعادی میشه ادم حس میکنه داره با یه نوجوون 16-17 ساله حرف میزنه
-امیدوارم تاثیر تعالیم شیطانیش نباشه..⚜⚜
وی ووشیان با خوشحالی وارد اتاق خواهرش شد:
-شیجیه
جیانگ یانلی با شنیدن صدای وی ووشیان لبخندی زد:
-آ-شیان
وی ووشیان نزدیک جیانگ یانلی شد و دست توی جیبش کرد و کاغذ تا شده ای در اورد اون رو باز کرد و شیرینی های توش معلوم شد:
-شیجی براتون شیرینی اوردم
-ممنونم
-رولان کجاست؟
-رفته با سگش که عموش بهش داده بازی کنه
-همون بهتر که اینجا نیستجیانگ یانلی سر وی وشیان رو نوازش کرد:
-آ-شیان اصلا عوض نشدی از این بابت خوشحالم
جیانگ چنگ با قدم های بلندی وارد اتاق شد:
-نه تنها عوض نشده بلکه رفتار های بچگانش هم تقویت شده
وی ووشیان نگاه کجی به جیانگ چنگ انداخت:
-نامرد
جیانگ چنگ نگاهش رو از وی ووشیان دزدید و به کنار جیانگ یانلی رفت:-سلام خواهر
جیانگ یانلی روس سر جیانگ چنگ دستی کشید:
-خوش اومدی آ-چنگ..
YOU ARE READING
همه چی قاطی شد
Fanfiction[همه چی قاطی شد] ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ همه چی تو مسیر خودش بود که یکی رفت و این مسیر بهم ریخت دلیل کارش مهم نبود، مهم این بود که همه چی رو بهم ریخت و کل مسیر زندگی همه رو بهم ریخت همه چی تو مسیر حقیقی خودش بود تا این که با اتفاق همه چی بهم میریزه