{چند روز بعد}
جین گوانگشان در حالی که نوه ش رو بغل گرفته بود با لبخند بهش نگاه میکرد و بالا سرش جغجغه طلایی رنگی رو تکون میداد
جین گوانگیائو لبخند گشادی به لب داشت:-میشه منم بغلش کنم؟
جین گوانگشان اخمی کرد:
-نه میندازیش
لبخند جین گوانگیائو خشک شد معلوم بود نمیخواست بذاره به بچه دست بزنه، وی ووشیان متوجه ناراحتی جین گوانگیائو شد:
-پس بذارید من بغلش کنم
جین گوانگشان نمیتونست در مقابل این درخواست وی ووشیان مخالفتی بکنه برای همین بچه رو تو اغوش وی ووشیان سپرد و در کمال تعجب دید میدونه چطوری یه بچه رو در اغوش بگیره
وی ووشیان با خنده گفت:-معلومه به شیجیه رفته
جین زیشون با حرف وی ووشیان حرصش گرفت:
-نخیر به جین زیشوان رفته
وی ووشیان چشم غره ای به جین زیشون رفت:
-بزرگ بشه معلوم میشه به کی رفته
بعد رو به جین گوانگیائو کرد:
-نمیخوای برادر زادت رو بغل کنی؟
-ارهبعد بچه رو به جین گوانگیائو داد، وی ووشیان میتونست اخم روی صورت جین گوانگشان و جین زیشون رو ببینه ولی براش مهم نبود. بعدش جین گوانگیائو بچه رو به خدمتکار داد و رفتن به جیانگ یانلی سری بزنن.
وی ووشیان داخل اتاق شد و با ذوق به سمت خواهرش رفت:-شیچیه هنوز اسم بچه رو انتخاب نکردید؟
-نه هنوز ولی من و زیشوان یه تصمیمی گرفتیم-چه تصمیمی؟
جین زیشوان دست روی شونه ی وی ووشیان گذاشت و لبخندی زد:
-تو اسم بچه رو انتخاب کن
-من؟
جیانگ یانلی لبخندی زد:
-اره تو
-پدر و پدربزرگش هستن کهجین زیشوان چشم غره ای به وی ووشیان رفت:
-انتخاب میکنی یا خودمون بذاریم؟!
وی ووشیان متقابلا چشم غره ای رفت:
-اگه میخواستید انتخاب کنید تو این چند روز انتخاب میکردید
وی ووشیان کمی به فکر فرو رفت و بعد گذشت چند دقیقه:
-رولان
جین زیشوان از گوشه ی چشماش به وی ووشین نگاهی انداخت:
-نگو از قبل بهش فکر کرده بودی؟
-اره مگه چیه؟
ناگهان یکی بی هوا وارد اتاق شد:
-تو باز گیر دادی به لان؟
وی ووشیان اخمی کرد:
-خیلی هم مناسبه، به دردش میخوره چون در آینده یه مرد جوانمرد و آینده دار میشه
جیانگ چنگ اهی کشید:
-از دست تو
جیانگ یانلی با ذوق فراوون رو به مردان رو به روش کرد:
-پس میذاریم رولان، جین رولان
جین زیشوان دستی به سر جیانگ یانلی کشید:
-من برم پسرمون رو بیارم
و از اتاق خارج شد. وی ووشیان با نگرانی رو به یانلی کرد:
-بلده بچه تو دستش بگیره؟
جیانگ چنگ پوزخندی زد:
-نه که خودت بلدی!
-معلومه بلدم، وقتی تو ییلینگ بودم یه چیزایی یاد گرفتم
جیانگ چنگ سری تکون داد و چیزی نگفت. جین گوانگیائو که تا اون زمان ساکت بود به حرف اومد:
-اسم عمومیش رو چیکار میکنید؟
جیانگ یانلی با لبخندی به گوانگیائو نگاهی انداخت:
-وقت هست، زیشوان انتخاب میکنه
⚜⚜
چیزی نگذشته بود که وی ووشیان احساس کرد به سختی نفس میکشه؛ نمیخواست کسی رو نگران کنه برای همین باید سریع میرفت:
-من برم وسایلم رو جمع کنم
جیانگ یانلی با تعجب به ووشیان نگاهی انداخت:
-بیشتر میموندی
-زیادی موندم
سریع از اتاق رفت بیرون، با سرعت به سمت اتاقش رفت.
در رو با شدت باز کرد و محکم بست، کنار تخت رفت و روی زمین نشست و به اون تکیه داد. شروع به سرفه کردن کرد و خون از دهانش بیرون اومد.. دستش رو جلوی دهنش گرفت، بعد کمی سرفه حالش بهتر شد ولی لباسش و زمین کمی خونی شده بود..
وی ووشیان لبخند تلخی زد:-امیدوارم این بدن بتونه چند سال دیگه رو هم تحمل کنه
بلند شد و گام های سستی برداشت و به سمت کمدش رفت و لباس هاش رو عوض کرد. دستمالی برداشت و باهاش صورتش رو تمیز کرد، بعد مشغول جمع کردن وسایلش شد. قرار بود بعد به دنیا اومدن بچه جیانگ یانلی به همراه جیانگ چنگ به اسکله برگرده..
![](https://img.wattpad.com/cover/224733547-288-k213288.jpg)
ESTÁS LEYENDO
همه چی قاطی شد
Fanfic[همه چی قاطی شد] ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ همه چی تو مسیر خودش بود که یکی رفت و این مسیر بهم ریخت دلیل کارش مهم نبود، مهم این بود که همه چی رو بهم ریخت و کل مسیر زندگی همه رو بهم ریخت همه چی تو مسیر حقیقی خودش بود تا این که با اتفاق همه چی بهم میریزه