به بار تکیه دادمو منتظر بودم اون زوج هنوز هم اونجا بودن که یهو پسر مو کوتاه چشمش به من خورد
چیزی در گوش پسر مو بلند گفت و اونا برگشتن و به من نگاه کردن که بالاخره پسر مو بلند به حرف اومد
"معذرت میخوام شما لویی تاملینسون هستید؟همون بازیکن تیم دانکستر روورز؟"
لبخندی زدم و سعی کردم باگرمی باهاشون صحبت کنم "بله خودمم"
"وای من طرفدارتونم خیلی خوبه وقتی گاهی به نفع خیریه ها مسابقه میزارید من همیشه شرکت میکنم"
"اووو ازتون ممنونم امسالم بازی به نفع خیریه داریم خوشحال میشم شرکت کنید"
پسر مو بلند دستشو "دراز کرد"من هری هستم" به اون یکی پسر اشاره کردو گفت"دوست پسرم میج"
با جفتشون دست دادم "خوشبختم"
پسر مو کوتاهی که اسمش میج بود گفت"عزیزم من میرم یه تلفن بزنم زود برمیگردم" اینو گفت و ازبار
خارج شدحواسمو به سن رقص دادم که یهو توجهم به اهنگی که پخش شد جلب شد این یه اهنگ برای نوعی
رقص سالساست که منو ناپدریم یبار برا یه فستیوال باهاش رقصیدیمرقص مورد علاقمه ناخوداگاه ریتم پاهام با ریتم اهنگ حرکت کرد کاش الان اینجا بود تا باهاش
میرقصیدم"فکر نمیکردم شما رقص این اهنگ رو بلد باشید ولی حرکت پاهاتون خیلی هماهنگه " پسره مو بلند یاهمون هری با اشیاق بهم گفت
"رقص این اهنگ رقص مورد علاقمه"
"اومد جلوم و دقیقا حرکت پاهامو تکرار کرد و اروم گفت"منم همینطورنمیدونم چیشد و یا چرا اینکارو کردم فقط اینقدر اون اهنگ درونم نفوذ کرده بود که از خود بیخود شده بودم
رفتم سمتش و دستمو دراز کردم "پس افتخار میدید؟" اصلا به این فکر نکردم که
همین الان به یه پسره غریبه پیشهاد رقص دادم اونم رقص دونفرهدستشو گذاشت تو دستم"با کمال میل قربان"
درحالی که دستم تو دستش بود دست دیگم روی کمرش قرارگرفت
اروم اروم با ریتم و حرکت پا سمت سن رقص میرفتیم
درحالی که دستموگرفته بود به پشت خم شد و باید بگم بدنش انعطاف بی نظیری داشت و باسنش خورد بهم اوپسیه چرخش سرداد و موهاش تو هوا رها شد از کمرش گرفتم و یکم بلندش کردم و اون
دستاشو تو هوا تکون داد نه که حرکات رقص این نباشه اما انگار با اون یجوره دیگه بودانگار زمان وایساده بود وما هیچ کنترلی رو خودمون نداشتیم فقط داشتیم بدنامون رو باریتم تکون میدادیم
منو ناپدریم هیچ فقط اینقدر خودمونو بهم نمیمالوندیم اون فقط بهم یاد میداد
اما الان انگار مافقط منتظر فرصت بودیم
دستشو گرفتم و اون شروع کرد به چرخش زدن اینقدر سرعت داشت که موهاش تو هوا پر اکنده شده بودنهمونطور که دستمو گرفته بود رفت عقب و
خودشو پرت کرد تو بغلم قرار نبود اینجوری بشه (بغل جزو رقص نبود)دستش هنوز تو دستم بود و به چشمام خیره شده بود نفس نفس میزدیم و با هر دم و بازدم سینه هامون بهم میخورد
واقعا انگار زمان ایستاده بود بهش زل زدم اون چشمای سبز اون موهای شکلاتی که حالا با عرق کمی نمناک شده بود
ریخته بود روی صورتش اون شبیه زمینیا نبود
اینقدر نزدیک بودیم که نفس هاشو رو صورتم حس میکردم چشمامو بستم و بهش نزدیک شدم
که یهو با هول محکمی با شدت به عقب پرت شدم و همش تو یک ثانیه اتفاق افتاد انگار که ثانیه هاهم زور میزدن زمان رو جلو نبرن اما امکان پذیر نبود
~~~~~~~~~~
YOU ARE READING
A dancer in my heart [L.S]
Fanfiction||complete|| اون یک رقصنده بود رقصنده ای که در قلبه من با روحه من میرقصید..♡