صبح با صدای زنگ گوشی بیدار شدم و به زور جواب دادم"الو..بله؟"
"لویی کجایی؟ ما تو فرودگاه منتظریما "
چی؟؟؟؟ فرودگاه یا مسیح ساعت چنده من کجام رو کاناپه خوابم برده بود
" من چیزه..."صدای خندشو شنیدم" اشکال نداره میدونم خواب موندی برای دوساعت دیگه یه بلیت دیگه برات گرفتم خودتو برسون و اینکه پولشو از حلقت میکشم بیرون با کار دیشبت"
اهی از سر راحتی کشیدم" ممنون مرد و اینکه ببخشید ولی من کردم اون داره فکر میکنه چیزی که خودت گفتی"
قطع کرد و من رفتیم تا حاضر بشم
============
به جای اینکه پیش مادر و ناپدریم بمونم خواستم تو هتل باشم تا کمتر حال بدمو بفهمن هنوزم ناراحتم که بهشون دروغ گفتم که النور مریض بود و نتونسته بود بیادبه ساعت نگاه کردم چیزی تا مراسم نمونده یه لباس یقه اسکی مشکی پوشیدم و یه کت یقه هفت مشکی از روش با یه اسکینی جین مشکی(لباسش تو کاور هست)
دوست نداشتم خیلی رسمی باشم
وقتی رسیدم به سالن کلی عکاس اونجا بود البته خب حق هم دارن این مراسم واقعا باشکوهه
ناپدریم براش کلی خرج میکنه هرسالداخل سالن واقعا زیبا تزیین شده بود و بیشتر چیزها طلایی بودن
" اوه پسرتوکی اینقدر خوشتیپ شدی؟"
برگشتم سمت صدا مادرم با ناپدریم اونا واقعا بهم میان لباس طلایی مادرم با تم سالن ست بود و اونو واقعا زیبا کرده بود
مادرمو بغل کردم"تو امشب مثل یه ملکه شدی مامان"
گونم رو بوسید
"یعنی میخوای بگی من بد شدم؟" صدای خندون ناپدریم بود
برگشتم سمتش و بغلش کردم"تو هم مثل همیشه عالی هستی"
مامانم اروم گفت"خواهرات برای اخر شب میان چون تو جشن مدرسن" سر تکون دادم و اونا رفتن تا
به بقیه مهمون ها خوش امد بگن"ببخشید لویی تاملینسون؟" صدای یه دختر لاغر اندام بود
لبخند زدم" بله خودم هستم" اومد جلو و یه
برگه داد دستم"میشه اینو برام امضا کنید؟"برگه رو گرفتم "بله با کمال میل"
"لویی تاملینسون خوش میگذره" برگشتم سمت صدا زین بود همراه با دوست پسرش جفتشون رو برانداز کردم
جفتشون کت شلوار پوشیده بودن فقط لیام کروات زده بود چیزی که زین زیاد استفاده نمیکنه
ولی زین حق داشت لیام واقعا خوب بود و از رو لباس هم معلوم بود بدن خوبی داره
"چطوری مرد؟" دستمو به سمت لیام دراز کردم
"خوشبختم لویی تاملینسون"لبخند زد و باهام دست داد"لیام پین" صدای بلندگو ها بلند شد و ما سه تا به سن نگاه کردیم
ناپدریم تو میکروفون زمزمه کرد"خیلی خوش امدید میخوام دعوت کنم از گروه بلو باترفلای که برای این مراسم رقص تدارک دیدن"
چندتا تینیجر رو صحنه اومدن شروع کردن به رقصیدن خودمو با خوردن نوشیدنی سرگرم کردم بعد از اتمام رقص همه برای اونا دست زدن
ناپدریم رو صحنه اومد و گفت"اونا واقعا عالی بودن برای همین دوست دارم از مربی حرفه ای اونا تشکر کنم اقایون و خانما این شما و این هری استایلز"
همه دست زدن و مرد روی صحنه رفت چی؟؟؟درست میبینم این همونیه که تو بار بود؟؟؟
اره مگه میشه من اون چشمای سبز رو یادم بره
اون یه پیراهن مردونه مشکی پوشیده بود که دکمه هاش تا سر سینش باز بود و یه کت مشکی روش و روی اون موهای بلندش کلاه لبه دار مشکی گذاشته بود با دستمال گردن سفید و مشکی دور گردنش(عکس تو کاور هست)
اون واقعا میدرخشید درست مثل همون شب تو بار از همه تشکر کرد وبوت هاش رو محکم رو صحنه کشید و با گروهش اومد پایین
حالا میفهمم اون چرا اینقدر خوب میرقصید چون او خودش مربی رقصه من کاملا گیج شده بودم یعنی دنیا اینقدر کوچیکه
~~~~~~~~~~~~~~
YOU ARE READING
A dancer in my heart [L.S]
Fanfiction||complete|| اون یک رقصنده بود رقصنده ای که در قلبه من با روحه من میرقصید..♡