8.دعوت به قهوه

672 142 39
                                    

رفتم خونه واقعا خوب شد که امروز زین رو دیدم باعث شد یه سری چیزا روشن بشه امیدوارم النور
امروز به زین پا نده و بتونیم دوباره رابطمونو بسازیم

شاید بشه همچیو از اول درست کرد

تو همین فکرا بودم که برام ایمیل اومد بلیت هابود که ناپدریم فرستاده بود

مال زین رو براش فرستادم و بهش گفتم پرینت کنه

فردا صبح باید راه میوفتادیم تا برای عصربرسیم

زین ازم تشکر کرد و یه اسکیرین از چت خودش با النور برام فرستاد

زین:سالم النور خوبی؟ امروز بیکاری؟دوست دارم برای صرف یه قهوه دعوتت کنم

النور:اوه البته خیلی هم خوشحال میشم کجا و ساعت چند؟

زین:خوشحال میشم اگه بیای خونمون ادرسو برات میفرستم...فقط تو که با کسی در رابطه نیستی؟

النور:باش برای عصر میبینمت ادرسو بفرست جذاب....مهمه که باشم یا نه؟

دستامو از حرص مشت کرده بودم واقعا باورم نمیشد اون چطور میتونه اینکارو کنه مگه من براش چی کم گذاشتم

زین دوباره پی ام داد
زین: داداش ساعت هفت میاد من دارم میرم خونه لیام تا لباس جمع کنیم لطفا بهم زنگ نزن فردا تو
فرودگاه میبینمت یا میبینمتون ولی امیدوارم نیاد

اومدم جوابش رو بدم که صدای در اومد فکر کنم النور اومده خونه رفتم پیشش"خوش اومدی"

وسایل هاشو گذاشت رو میز و رفت سمت اتاق "مرسی"

رفتم دنبالش" عزیزم میگم امشب بریم بیرون؟"(الهی بمیرم برات که هنوزم مهربونی:] )

امیدوار بودم نره پیش زین فقط خدا خدا میکردم که جوابش اره باشه

برگشت سمتم "امشب من دارم با دوستام میرم مزون لباس لویی باشه یه روز دیگه"

اهی کشیدم نه مثل اینکه اون واقعا از زین خوشش میادو میخواد اون کارو بکنه

شروع کرد به لباس پوشیدن کلی تیپ زده بود و ارایش کرده بود

"مزون میری اینقدر تیپ میزنی؟ "

کفشاشو پوشید و رفت سمت در منم دنبالش رفتم

"اره عزیزم ادم باید همیشه شیک باشه "اینو گفت
گونمو بوسید و رفت

کاملا معلومه که چقدر ذوق داره

گذاشتم یکم از رفتنش بگذره و بعد سوار ماشین شدم و رفتم
~~~~~~~~~~~~~
مظلوم لویی:((((
من اهله غر زدن نیستم ولی اصلا کسی داره این لعنتی رو میخونه؟

A dancer in my heart [L.S]Where stories live. Discover now