لویی:
صبح باصدای النور بیدارشدم لعنتی اون هنوز نرفته اومدم تو سالن دیدم دوتا چمدون اونجاست و اون نشسته"لویی میشه حرف بزنیم؟"
سری تکون دادم و دستمو کردم تو موهام"لو میدونم که این اواخر رابطمون داغون بود و نمیخوام بگم بهم فرصت بده چون میدونم که درست نمیشه فقط میخواستم بگم که من معذرت میخوام نمیخواستم اینجوری بشه و بخاطرحرفای
دیشب من واقعا منظوری نداشتم عصبی بودم مطمعا باش یه هموفوبیک عوضی نیستم
و با اینکه خودت تاحالا نگفتی ولی میدونستم قبلا با پسر ها هم بودی فقط میخوام منوببخشی و برات ارزو موفقیت میکنم""منم ازت معذرت میخوام بخاطر دیشب و بقیه چیزها امیدوارم به ارزوهات برسی من نذاشتم زین اخراجت کنه فقط اون میخواد تورو ببره به شرکت جدیدش توی یه شهردیگه که تا اینجا دو ساعت راهه و اینکه اون اونجا برات نزدیک شرکت یه خونه
خریده که میخوام به عنوان هدیه ازمن قبولش کنی با درخشیدن تو کارت برام جبرانش کن"صدای بوق تاکسی اومد اون ازم تشکر کرد و بعد از یه بغل ازم خداحافظی کرد بعضی اوقات فکر میکنم ما ادم های بدی نبودیم اما ترکیبمون بد چیده شده بود
یکم وسایل هامو مرتب کردم و بعد از خوردن ناهار زدم بیرون یه دسته گل گرفتم و رفتم سمت اموزگاه
هریاونجا بزرگ بود و کلی کلاس داشت و یک عالمه دختر و پسر اونجا بودن و تمرین میکردن
کلاس هارو دونه به دونه چک کردم بعد از کلاس باله که مربی اون یه دختر جوون بود
کلاس هری بود اون پشتش به در بود و داشت با شاگرداش شافل(نوعی رقص) کار میکردداشتم نگاهش میکردم یهو بدون اینکه برگرده گفت"خوش اومدی لویی میشه تو اتاقم منتظر
بمونی تا بیام...؟ ته راه رو دست راست" تعجب کردم که بدون اینکه برگرده منو دیده بود
حتما از تو اینه دیده بود سرمو انداختم پایین رفتمتو اتاقش منتظر نشستم و دسته گل رو گذاشتم رو میزش تو فکر بودم که بهش چی بگم که در باز شد
یه پسر با قد متوسط و موهای بلوند که ریشه هاش قهوه ای بود با عجله اومدتو
" وای هری اون مرده اومد تو دستشم یه دسته گل ..."
با دیدن من که رو کاناپه نشسته بودم زبونش بند اومد و به لکنت افتاد"اممم.س..سالم ...اق..اقای..تام..تاملینسون" فهمیدم که جمله قبلی منظورش از اون مرد با یک گل دستش من بودم تا اومدم جواب سلامشو بدم هری درو باز کرد و اومد تو با دیدن اون پسر بلوند اونجا یکم تعجب کرد
هری یه عینک بزرگ قرمز زده بود یکم تعجب کردم اخه اینجا سالنه و اصلا افتاب نیست
" اوه سلام نایل ایشون لویی هستن و لویی این
نایل دوست و همکار من تو اموزشگاهه"
بلند شدم و با نایل دست دادم
YOU ARE READING
A dancer in my heart [L.S]
Fanfiction||complete|| اون یک رقصنده بود رقصنده ای که در قلبه من با روحه من میرقصید..♡