سوار ماشین شدم و رفتم رسیدم جلو خونه ویلایی زین
رفتم تو میدونستم اشپزش درو برا النور باز میکنه بعد میره و بهش میگه که زین یکم دیگه میاد
در خونه رو باز کردم النور رو مبل راحتی زین نشسته بود و پشتش به در بود
اروم قدم زدم و از پشت بهش نزدیک شدم
"به به عجب مزونی البته حق هم داری توی کل این خونه از همه مزون ها بیشتر لباس پیدا میشه"
وقتی صدا منو شنید از جاش بلند شد کاملا شوک شده بود و معلوم بود هنوز نفهمیده که چی شده
"لویی.....تو اینجا چیکار میکنی؟؟؟"
اومدم سمتش" عزیزم لباسی چیزیم خریدی یا منتظر کسی هستی البته اینجا به جز لباس مردونه و کاندوم مخصوص گی ها چیزی پیدا نمیشه"
"من معنی این کار هارو نمیفهمم یعنی چی لویی معلوم هست داری چی میگی"
رفتم روبه روش وایسادم
"روزی که دیدمت اینقدر تو چشمام خوب اومدی که حاضر بودم هرکاری برات بکنم بهت اجازه دادم
بیای تو خونم و زندگی کنی برای مصاحبه های بعد از فوتبال بردمت و به همه گفتم
دوست دخترمی اما برات کافی نبود بهم گفتی که دنبال کاری ولی جایی بهت کار نمیدن
تو واقعا تاحالا از خودت پرسیدی چرا شرکت بزرگ مالیک که تو صنعت مده چندسال اخیر حرف اولو زده تورو استخدام کرد اونم به عنوان یه طراح؟ جواب بده"سکوت کرده بود و بهم خیره شده بود
"یه شب که حال بدتو دیدم به زین زنگ زدم و ازش خواستم استخدام کنه چون بنظرم تو کارت فوق العاده بودی و اونم قبول کرد چون من مثل
داداشش میمونم ولی تو چیکار کردی؟
کارتو به من ترجیح دادی و منو نادیده گرفتی من
هرکاری برات کردم ولی تو رفتی شروع کردی لاس زدن با رئیس شرکتت و دوست صمیمیه من
الان هم بهم گفت درخواست یه وام کردی برای اینکه میخوای خونه بگیری؟! معلوم هست داری چیکار میکنی؟؟؟"سرشو انداخته بود پایین و هیچی نمیگفت انگار تازه فهمیده بود چیشده اما عصبانیت من فروکش نکرده بود پس صدامو یکم بردم بالا
" حرف بزن دیگه لعنتی بگو داری چه غلتی میکنی"
سرشو اورد بالا و متوجه شدم تو چشماش اشک جمع شده
" اره لویی من گند زدم ولی قبول کن رابطه ما
از اول با دوست داشتن شروع نشد و ما فقط بخاطر اینکه حال همو خوب میکردیم
کنارهم بودیم نه چیز دیگه میخواستم خونه بخرم چون نمیخواستم سربارت باشم و ام اداستان زین"گریش شدت گرفت و اسم زین رو با بغض گفت"لویی معذرت میخوام همیشه میکردم دوست دارم ولی الان حس میکنم اون حس فقط وابستگیه"
داغ کرده بودم و حالم خوب نبود
" ااا پس چطور اون موقع که تو رختکن تیم باهام خوابیدی به این موضوع فکر نمیکردی اره چون از شهرت من خوشت میومد میدونی چیه تو باعث
شدی خرد شم النور اعتمادمو کشتی و من حالا نمیدونم چه گهی بخورم و اینو
چجوری هضم کنم"رفتم سمت در تا از خونه برم بیرون اومد دنبالم و دستشو گذاشت رو شونم دستشو پس زدم و با بغضی که سعی داشتم مخفیش کنم گفتم"امشب نیا خونه نمیخوام ببینمت فردا صبح من دارم میرم جشنه سالانه ناپدریم دو روز بعد برمیگردم میتونی تا اومدنم تو خونه بمونه"
"لویی لطفا بزار امشب بیام خونه الان واقعا موقع بچه بازی نیست"
پوزخندی زدم و رفتم بیرون نشستم
تو ماشین و سرمو کوبیدم رو فرمون لعنت به این زندگی لعنتی
سیگاری روشن کردم و به زین زنگ زدم جواب نداد دوباره زنگ زدم بالاخره برداشتصداش خمار بود" داداش بعدا بهت زنگ میزنم"
تا خواستم چیزی بگم قطع کرد کثافت حتما
خوابیده دوباره بهش زنگ زدمبا بوق دوم برداشت و تقریبا داد زد" داداش حتما باید بگم رو دوست پسرمم تا قطع کنی "
اوه به کلی یادم رفته بود اون خونه لیامه وای عجب کاری کردم ببخشیدی گفتم و قطع کردم
گاز دادم سمت خونه حال خوبی نداشتم ولی نمیخواستم النور امشب جای بدی بمونه برای همین یه اتاق تو یه هتل نزدیک براش رزرو کردم و بهش تکست دادم که امشبو بره اونجا بمونه
یکم نوشیدنی خوردم تا شاید الکل بتونه ارومم کنه نفهمیدم
کی و کجا ولی زود خوابم برد
~~~~~~~~~~~~~~~لطفا اون ستاره لعنتی پایین رو لمس کنید*-*
YOU ARE READING
A dancer in my heart [L.S]
Fanfiction||complete|| اون یک رقصنده بود رقصنده ای که در قلبه من با روحه من میرقصید..♡