part 15

1.5K 187 195
                                    


❤️سلام سلام❤️

❤️لطفا بوک رو تو ریدینگ لیستتون اد کنید❤️

ووت ⭐️⭐️و کامنت💌 یادتون نره چون باعث میشه برای نوشتن انگیزه بگیرم..


ساعت ها بود روی مبل نشسته بود و کنسول بازی دستش بود.. هیچ دکمه ای رو فشار نمیداد و به بازی که حتی شروع نکرده بود خیره شده بود.. با دیدن لیام دسته بازی رو کنارش رو مبل انداخت..

لیام جلو مبل زانو زد و ارنجاشو به زانوهای زین تکیه داد و بدون حرف نگاهش کرد.. واقعا دلش میخواست بدونه چی توسرش میگذره..

لیام- چرا اونکارو کردی؟ از دستم ناراحت بودی؟ میدونم برایان نمیتونسته تو رو مجبور کنه.. تصمیم خودت بود ولی چرا؟

برای اولین بار لیام رو انقد درمونده  میدید.. دستشو تو موهاش فرو کرد تا نوازش كنه..

لیام- میشه حرف بزنی.. جوابمو بده...

مثل همیشه عصبی بود ولی اینبار فرق میکرد.. دلیل عصبانیتش خود زین بود.. کم پیش میومد از دست زین کلافه بشه ولی هیپوقت ازش عصبانی نمیشد.. یعنی هیچوقت کاری نمیکرد که لیام رو دیونه کنه..

لیام-زین واقعا نمیدونم بازیت چیه و این حسابی کلافم میکنه.. بهم بگو چرا تو کلنیک اونطوری رفتار کردی؟

رفته رفته عصبی تر میشد و زین رو میترسوند.. میدونست اگه وقتایی که عصبی میشه نمیتونه خودشو کنترل کنه و  به همه چی صدمه میزنه..

زین- نمیخواستم تو رو احمق یا یه چیزی شبیه این جلوه بدم.. فقط میخواستم... (برای چن ثانیه سکوت کرد) میشه به جای این حرفا فقط بغلم کنی؟

نمیدونست مشکل چیه ولی دیگه مثل قبل نبود.. احساسش مثل یه حفره عمیق تو قلبش بود.. مثل اینکه یه تیکه بزرگ ازش گم شده بود.. از رو مبل پایین خزید و تو بغل لیام نشست ولی انتظار زیادی بود، قرار نبود لیام بغلش کنه.. زین سرشو به سینه لیام تکیه داد و دستاشو دورش حلقه کرد ولی هیچ جوابی ازش نگرفت.. حسش مثل بغل کردن یه مجسمه بود..

لیام- برو تو اتاق بازی..

زمزمه سرد کنار گوشش تنها جوابی بود که بهش داده شد.. بدنش مورمور شد و برای خودش بیشتر متاسف بود.. درک کردنش انقد سخت بود؟ چرا هیچوقت لیام نمیفهمیدش...

زین بدون هیچ حرفی بلند شد و از پله ها بالا رفت.. خیلی حرفا بود که میخواست به لیام بگه.. همیشه تنها بود و الانم چیزی تغییر نکرده بود.. زین خودشو محکوم به جدایی از لیام کرده بود..

خودش نمیتونست ازش دل بکنه ولی با اون کارش مجبورش میکردن.. نمیدونست چی میخواد بشه و چطور میخواد پیش بره.. حس میکرد بدون لیام دیگه خودشو نمیشناسه.. بازوهای لیام دیوارهای قلعه ای بودن که میخواست برای همیشه داشته باشه.. نمیخواست هیچ جای دیگه ای جز کنار لیام باشه.. اگه لیام رو نداشت، در واقع هیچی نداشت.. مثل این بود که سرش زیر اب بود و هرچی داد میزد، صداشو هیچ کس نمیشنید..

Mistake [z.m_l.s]Where stories live. Discover now