سرمای منجمد کننده ای زیر پوستش دوید و اتاق رو دربرگرفت. بازوهاش رو در آغوش کشید تا خودش رو از سرما در امان نگه داره. سکوت مرگ آوری به تمام خونه حاکم بود. حتی صدای نفس کشیدن کسی هم به گوش نمی رسید.
چشم های آبی رنگش به سرعت توی تمام اتاق میچرخید تا سوژه ای که دنبالش بود رو پیدا کنه. باید بهشون ثابت میکرد حقیقت داره.
قلبش دیوانه وار به قفسه سینه اش میکوبید و ترس و هیجانی که توی رگهاش جریان داشت رو حس میکرد.
با بلند شدن صدای قیژ قیژ ناهنجاری از گرامافون قدیمی ، منجمد شدن جریان خون توی رگ هاش رو حس کرد.. جیغ کوتاه دخترک توی اتاق پیچید.
"تمومش کن لویی! اصلا بامزه نیست!"
اما چشم های لویی روی گرامافونش که آهنگ قدیمی رو پخش میکرد ثابت مونده بود. خواست چیزی بگه که صدای گرفته و خش دار زین رو از پشت سرش شنید
" گرامافون چجوری میتونه بدون دیسک آهنگ پخش کنه؟.."
حقیقتی که لویی هم بهش پی برده بود اما با شنیدنش قلبش بیتاب تر به قفسه ی سینه اش کوبید.
سوال زین بی جواب موند زمانی که صدای شکستن مجسمه ای از اتاق پشتی بلند شد. عرق سردی روی پیشونی تک تکشون نشسته بود و به وضوح رنگ به رخ نداشتند. دمای اتاق هر لحظه پایین تر میومد و اوضاع رو بدتر میکرد.
'ترس' وجود همه اونهارو بلعیده بود انقدر که حتی قدرت متهم کردن لویی رو هم نداشتند!
لویی لبهای خشک و ترک خوردهش رو با زبون تر کرد و سعی کرد بدون توجه به سنگی که احساس میکرد راه گلوش رو بسته ، روی نفس کشیدنش تمرکز کنه. لرزش خفیف بدنش رو که ناشی از ترس بود نادیده گرفت.. باید بهشون ثابت میکرد.
زمانی که صدای آهنگ با همون قیژ قیژ ناهنجار یکباره قطع شد ، لویی به خودش اومد. چیکار داشت میکرد؟ بازی با جون کسایی که دوسشون داره؟ به چه قیمت؟ مگه تا همین حالا بهشون ثابت نشده بود؟
" باید بریم بیرون.."
همین جمله ی زمزمه وار کافی بود تا به سمت در بدوند. در و باز کرد و ایستاد تا همه خارج بشن..
لب هاش رو به هم چفت کرد تا لرزش فکش رو کنترل کنه... از ترس بود یا سرما؟
زمانی که نوبت به خودش رسید ، در با شدت و صدای بلندی به روش بسته شد.موجی از سرما به سمت قلبش هجوم آورد.. سراسیمه به دستگیره در چنگ زد و دعا کرد اتفاقی که توی ذهنش میگذره نیفتاده باشه.
" قفله"!...
••••••••••••••••••••••••
سلام :))
خب نوتایم تو دای کار جدید من و
Lolipopisdreaming ♡که ژانرش ترسناک و ماوراء طبیعه اس 😌
لطفا داستان رو قضاوت نکنید و پارت هارو با دقت بخونید... امیدواریم لذت ببرید♡
~ m & n
Start :
1399/3/23🌸🍃
YOU ARE READING
No time to die [L.S] | Completed
Horror[ اخطار❌ این داستان دارای محتوای ترسناک و ماوراء طبیعه است و ممکن است برای همه مناسب نباشد! ] و من، آخرین بازماندهی جدال با مرگ بودم اما فراموش کردم که مرگ قرن هاست که پیروز میدان است. Cover by: @infectedFantasy #1 in Horror #4 in ziam #5 in sad