"Identity"

1.6K 374 1.2K
                                    

"Part 2"

"هویت"

دیوار های فلزیِ یخ زده...

سرمای اون اتاقک فلزی،جسم بی جون آهو ها رو تازه نگه می‌داشت.

سه آهو ی بی جون که با اشک یخ زده و خون خشک شده،با چشم های باز و بی روح از دنیای گند آدم ها فرار کرده بودند.

شاید باید چند شعر درمورد اونها می‌نوشت!

درحالی که با غم توی چشم هاش به تن بی روح شکار ها خیره بود،لبش رو گزید.

یعنی مک از شغل لیام خوشش میاد؟

برای مردی که تحصیلات درستی نداره و نشونه گیری دقیقی داره...چیزی جز شکار مناسب نیست.

شاید هم بتونه چندتا شعر بنویسه؟!

امکان داره همش در حد شوخی باشه...اما اون مرد واقعا نیاز به فردی داشت که گرمش کنه.

دل تو دلش نبود که این هفته سپری بشه و بتونه مک رو ببینه.
ببینه و این بار خودش برای بوسه اقدام کنه...

بعد از چند پلک نرم از دنیای رنگارنگ افکارش جدا شد و درِ سردخونه ی کوچکش رو بست.

تازه از شکار برگشته بود و این بار از شانس خوبش به دو آهوی نر بزرگ برخورده بود!
و این یعنی تا سه ماه نونش تو روغن بود.

از پله های زیرزمین بالا رفت و از اون اتاق قرمز رنگ خارج شد.

داره از تنهایی درمیاد پس باید یه تحولاتی‌ رو ایجاد کنه.
به عنوان مثال...

پرده های تیره رو کنار زد...

جوراب های استفاده شده ای که به صورت گلوله شده میز رو اشغال کرده بودن رو توی سبد حصیری ای انداخت تا بعداً فکری به حالشون کنه...

قوطی های آبجو و پوست شکلات های روی زمین رو جمع کرد...

لباس های قر و قاطیش رو توی همون سبد،کنار جوراب های انداخت...

تی رو روی کفپوش های چوبیِ پر سر و صدا کشید و به صدای غژ غژ های همیشگیشون دهن کجی کرد...

خدای من...حالا نوبت گردگیری بود!

بله...اون مرد حالا تصمیم گرفته بود که بعد از شش ماه دستی به خونه‌ش بکشه.

مشغول تمیز کردن شیشه های پنجره بود که با حس بوی بدی،ترسیده به طرف آشپزخونه ی کوچکش دوید.

با رسیدن به آشپز خونه و دیدن ناهار سوختش،دو دستش رو روی سرش فرود آورد و زیر لب خودش رو به فحش بست.

غذاش سوخته بود و بوی بدش کل خونه رو گرفته بود و این باعث میشد چشم هاش بسوزن و نفسش از این همه دود بگیره.

_فاک،فاک،فاک،فاااااک...

به سرعت به سمت اون قابلمه قدم برداشت و با هل زدگی،گاز رو خاموش کرد.

LACK OF IDENTITY [Z.M] [Completed]Where stories live. Discover now