"Love notes"

1.9K 309 1.1K
                                    

"part 9"
"نت های عشق"

درد جدیدی بود.

عضو عجیب و کشیده ی بین پاهاش شروع به متورم و سفت شدن کرده بود و این درد نااشنا ثانیه به ثانیه بیشتر و بیشتر میشد.

میدونست که اون عضو چیه و به چه کاری میاد اما دلیل این تورم و سفت شدن رو درک نمی‌کرد.

تنها چیزی که میدونست این بود که باید از لیام کمک بگیره تا از این گرفتگی عجیب فاصله بگیره.
هرچی نباشه اون مرد سی سال انسان بوده و قلق نقص و حالات بدن انسانی رو بلده.

درحالی که با نگاه عاجزی به چشم های گرد و گونه های رنگی شده ی مرد روبروش خیره بود،نفس گرفته‌ش رو رها کرد و مجددا به وسط پاهاش اشاره کرد.

_دارم میگم اینجا درد می‌کنه...چرا خوبش نمیکنی؟

اینبار با ولوم بلندتری،جهت یادآوری حرف چند ثانیه ی پیشش فریاد زد.

گمان میکرد که مرد متوجه ی حرفش نشده...وگرنه چه لزومی داره که اینطور مبهوت و گیج بهش خیره شه؟

حرف بد و خجالت آوری که نزده بود...زده بود؟

اما انگار که تکرار درخواست بی پاسخش باز هم تاثیری نداشت.

چون لیام هنوز هم با چشم های درشت شده به پاهای باز شده ی زین خیره بود و حدس اینکه به چه چیزی فکر می‌کرد کمی دشوار بود.

چرا جوری رفتار میکرد که انگار خبر به قتل  رسیدن فردی رو شنیده؟
یعنی در این حد عجیب و جدید بود؟

زمانی که دید شوهرش قرار نیست لطفی در این باره بهش کنه،از این حجم بیچارگی و سردرگمی با حرص کمرش رو به دیواره ی وان کوبید و هق هق ضعیفی سر داد.

اما حس درد کمرش که به درد عجیب و تازه ی بدنش اضافه شده بود،کافی بود که مثل یه پسر بچه ی سه ساله ای با صدای بلندتری هق هق کنه.

و این صدای بالا گرفته باعث شد رشته ی افکار و بهت نگاه مرد شکسته و از هپروت خارج شه.
نگاهش رو به چهره ی درمونده ی پسر روبروش داد و با تردیدِ فرم شده به نگاهش،چندبار بدن لختش رو برانداز کرد...

روی چهره ی جمع شده و چشم های خیسش متوقف شد...
چشم های نمناک و سرخ پسر مملو از اشک بیچارگی بود.

انگار که مضطرب و ترسیده بود.
این از مردمک های دو دوزن و موهای سیخ شده ی کم پشت بدنش مشخص بود.

بخاطر اینکه سفت شده ترسیده و گریه میکنه؟

البته این عادی بود.
مطمئنا اگه لیام هم روزی در بدن یه فضایی-که هیچ چیز در مورد اناتومی بدن عجیب و غریبش نمیدونه-ظاهر میشد و نقصی در کار پیش میومد از شدت بیچارگی گریه میکرد.

زمانی که ایده ای درمورد باید ها نداری و چیزی از هنجار ها سر در نمیاری،ناخوداگاه اشک در چشم هات حلقه و بوضوح ناامنی رو احساس می‌کنی.

LACK OF IDENTITY [Z.M] [Completed]Where stories live. Discover now