Me And You [PART 1]

4.6K 394 10
                                    


TAE
مثل همیشه پشت صندلیم نشسته بودم و بلیط میفروختم اینجا
بزرگترین شهر بازی تو سئول حساب میشد
امروز وسط هفته بود و بیشتر مردم سرگرم کار ها ی خودشون بودن و کمتر به شهر بازی میومدن
اون دختر مو فرفری بهم داشت نزدیک میشد
+ آقا سه تا بلیط واسه چرخ و فلک
_ بفرمایید
بعد از گرفتن بلیط ها همراه دوستاش دور شد طوری که کامل محو شد.
یکم نشستم دیدم که هیچ مشتری این اطراف نیست.
ظرف غذا رو از داخل کوله پشتیم برداشتم و انداختم رو دوشم و رفتم سمت نیمکت وسط پارک.
زیاد از دکه بلیط فروشی دور نشدم شاید یه نفر پیدا میشد که بلیط میخواست
گوشیم رو دراوردم
_شوگا هیونگ منم تهیونگ امروز اگه تونستی بیا پیشم.

آه از دست این هیونگ هیچ وقت شماره هارو سیو نمیکرد و همیشه مجبور بود خودش رو معرفی کنه صدای گوشی توجهش رو جلب کرد
+اوه تهیونگا.. چطوری .. متاسفم ولی امروز سرم شلوغه
_مشکلی نیس .. بعدا هم میتونیم همدیگرو ببینیم
هوفف این رو هم میتونستم پیش بینی کنم تقریبا اندازه نصف سئول
دوست و رفیق داشت و معلومه که نمیتونه برای من وقت بذاره ظرف
نودل رو برداشتم و مشغول شدم همین که درحال خوردن ناهار بودم و اطرافم هم تماشا میکردم که مواد خوراکی شهر بازی خیلی بزرگ بود
جیمین تنها اونجا رو اداره میکرد و پشت شیشه نوشته بود:
به یک فروشنده نیازمندیم
هوووفف کاش یکی پیدا شه بهش کمک کنه خیلی دست تنهاس
سوزش معدم هواسم رو پرت کرد اوه یادم نبود نباید زیاده روی میکردم
آخرین باری که پیش دکتر رفتم بهم گفته بود این مشکل مادر زادیه و
مشکل جدی نیست فقط باید رعایت کنم اینجوری میتونم بدون مشکل زندگی کنم
بطری آب رو از کولَم دراوردم و سر کشیدم و بعدش به همراه ظرف نودل سمت سطل آشغال پرتش کردم .
قبل از این که سمت دکه خودش بره رفت که به جیمین سر بزنه
_سلااام جیمینااااا
+اوه احمق ترسوندیم صد دفه گفتیم اینجوری وارد مغازه نشووو
_ببخشید.. سعی میکنم
+چطوری چه خبر...چیزی لازم داری؟
_نه...فقط حوصلم سر رفته بود خودت میدونی که وسط هفته مشتری
زیاد نیس
+اوهوم...درسته
_اوه هیونگ من باید برم یکی کنار دکه داره دنبالم میگرده.
فعال با بیشترین سرعت سمت دکه رفتم و پشت میز نشستم سالم
بفرمایید چه کمکی میتونم بکنم؟
هیجده تا بلیط چرخ و فلک
به پشت سر اون پسر نگاه کردم و دسته ای از اردو دوستانه رو دیدم و گوشه لبم بالا رفت
_بفرمایید!
+روز خوبی داشته باشید
بعد از تقریبا دو دقیقه چرخ و فلک شروع به حرکت کرد و من از دورداشتم به اونا نگا میکردم و این وضع تا شب ادامه داشت.
خسته کوله پشتیم رو برداشتم و به سمت خونه حرکت کردم:
جلوی در کلیدم رو برداشتم و در رو باز کردم
_سلام اوما من اومدم
+سلام تهیونگا...چطوری پسرم؟ پدرت الان میاد بیا بشین پشت میزغذاتو بیارم
_نه ممنون اوما اصلا علاقه به دیدن اون قمار باز لعنتی ندارم
+اینطوری نگو اون پدرته
_مهم نیس .. من میرم بالا هه...
چی شده اون مرتیکه تصمیم گرفته بیاد با ما شام بخوره هه مسخرس
همینطور که با خودش حرف میزد توی اتاقش خوابش برد



Me And You || VKook🎢Where stories live. Discover now