صبح روز بعد همه ی اونها بعد از کلی استراحت سرحال به نظر میرسیدن.
کوک:جیمیناا پس این بازاره که میگی کجاس چرا هرچی میریم نمیرسیم!؟
جیمین: این قدر غر نزن هنوز یه ربع هم نیس داری راه میری الانا میرسیم دیگه.
اونا بعد از اینکه آماده شدن راه افتادن سمت بازار.
البته که صبحشون با شیطنت های جیمین و یونگی و تو حالت نامناسب بیدار شدن ته و کوک بود.این شیطنت ها برای یونمین دوسداشتنی بود چون اونا دیگه یه کاپل محصوب میشدن.
ولی برای تهیونگ و جونگ کوک اینطور نبود اونا این کارای پیش بینی نشدشون رو پای حواس پرتیشون میذاشتن.شوگا: رسیدیم.
تهیونگ: واو چه عجب!اونا تابلوی بزرگ بالای ورودی بازارچه رو دیدن
(به بازارچه محلی خوش آمدین)هر چهار نفر باهم داخل رفتن.
جونگ کوک: واو چقد قشنگه.
اونا وقتی وارد محوطه بازار شدن توجهشون به اطراف جلب شد.
هر چیزی که فکر کنید وجود داشت .
لباس های محلی رنگارنگ...
کفش های کره ای ...
هانبوک کره ای...
پیر مردی که سوسیس خونی کره ای داشت...
پیر زنی که بچه خوک هارو داخل قفس گذاشته بود و میفروخت...همه و همه کنار هم یه فضای رنگاورنگ ایجاد کرده بود مخصوصا قسمتایی که برای فروش لباس ها بود.
همه ی اونها با یه تیپ ساده و تابستونی اومده بودن که برای فضای اون منطقه و آب و هواش مناسب بود.
شوگا: جیمین بیا اینجا .
جیمین سمت جایی که شوگا ایستاده بود رفت.
پسر پونزده شونزده ساله ای که انواع کلاه هارو میفروخت.
یونگی یه کلاه حصیری برداشت و روی سر جیمین گذاشت؛
اون کلاه خیلی بهش میومد مخصوصا به رنگ پوست و رنگ لباسش که راه راه سبز و سفید رنگ بود.تهیونگ: هی کوک بیا اینجا.
کوک رفت و پیش تهیونگ ایستاد .
ته یدونه دیگه از کلاهایی که یونگی برداشته بود رو برداشت و روی سر جونگ کوک گذاشت .تهیونگ: واو کوک خیلی بهت میاده.
تهیونگ یه دونه دیگه روی سر خودش و بعد یکی دیگه رو سر یونگی گذاشت.
همه ی اونا پولای کلاهاشون رو حساب کردن و راه افتاد.
بعد از دوساعت گشتن و کلی خرید برگشتن تو خونه.
اونا یسری تیشرت و دمپایی ساحلی و خوراکی گرفتن؛ خوراکیاشون شامل سوسیس خونی _ سوشی _
نودل_ نوشابه و گوشت کبابی خام بود که برای وعده های ناهار و شامشون گرفته بودن.
YOU ARE READING
Me And You || VKook🎢
Romance[جونگ کوک و تهیونگ توی بزرگ ترین شهر بازی سئول کار میکنند.] _جونگ کوک فروشنده در فروشگاه شهربازی. _تهیونگ بلیط فروش شهربازی. - جونگ کوک برای کار به پایتخت کشورشان می آید و در خونه ای که یادگاری پدرش است زندگی میکند . مرور زمان باعث میشود دیگه همکار...