Me And You [PART 14]

1.2K 164 5
                                    

تکیشو از دیوار گرفت و درو باز کرد و رفت داخل.

تا داخل خونه شد تانی رو دید که با سرعت داره به سمتش میاد.

خم شد و روی زانوهاش نشست و تانی رو توی بغلش گرفت و مشغول نوازشش شد.

+هومم تانی کوچولوی ما چطوره.

نوک بینیش رو بوسید و بلندش کرد و سمت پله ها رفت.

همون بین مادرش صداش زد.

_تهیونگا چرا زود اومدی؟

+اوما حالم زیاد خوب نیس اومدم استراحت کنم.

_باشه پسرم برو استراحت کن برای شام صدات میکنم.

از پله ها بالا رفت و وارد اتاقش شد و در رو بست.

تانی رو روی تخت گذاشت و خودش مشغول عوض کردن لباساش شد.

یه تیپ ساده خونگی زد و تو آینه به قیافه ی آشفته خودش نگاه کرد.

+ینی عشق با آدم از این کارا میکنه.

اینو گفت دستاش رو به گودی زیر چشمش کشید.

درسته تمام این جدایی و حال الانش تقصیر خودش بود.

همیشه سعی میکرد احساسات سرکشش رو سرکوب کنه.

عصبی پلک هاشو رو هم گذاشت و دستاش رو مشت کرد.

حماقت حماقت حماقت

تهیونگ با خودش هی تڪرار میڪرد و موهاش رو میڪشید.

"منه لعنتی از اول دوسش داشتم ولی اینقد خودخواه بودم ڪه خودمو به خریت میزدم."

دوباره و دوباره سرزنش.

"اگه این سری برگرده اونقدر محڪم بغلش میڪنم ڪه تا وقتی قلبامون باهم حل نشده فڪر رها ڪردنشم از سرم نمیگذرونم"

به روزهای شاد گذشتشون فڪر ڪرد.

درسته ،قرار بود این جدایی ڪوتاه مدت باشه و دوباره روزای شادشون برمیگشت.

سمت بوم نقاشیش رفت و پشت اون قرار گرفت؛به اون تیله های مشکی که وقتی بهشون نگاه میکرد میتونست بهم خوردن نظم کهکشان راه شیری رو حس کنه فکر کرد.

"الان که مطمئنم عاشقشم روزهایی رو برای خودمون میسازم که هزار جلد کتاب هم نتونه توصیفش کنه"
.
.
.
.

یونگی و جیمین بی حوصله برگشتن خونه.

جیمین بی حال تو خونه قدم میزد و منتظر یونگی بود که درخونه رو قفل کنه و به سمتش بیاد.

قطعا منبع انرژیش الان یونگی بود.

یونگی پیرهنشو دراورد و به سمتش اومد.

از روناش گرفت و بلندش کرد و روی اوپن گذاشتش.

جیمین دستاش رو روی بدن بی نقصش میکشید.

Me And You || VKook🎢Where stories live. Discover now