Me And You [PART 6]

1.4K 230 3
                                    

-SUGA-

ساعت نزدیکای پنج صبح بود با جیمین نشسته بودیم و گیم بازی میکردیم.
تو همین چند ساعت بجز نوشیدنی و خوراکی چیزی نخوردیم و منم احساس ضعف نداشتم.
جیمین پاشد و گفت میره یه دوش بگیره منم رو کاناپه لم داده بودم و به چند ساعت پیش فکر میکردم.
با خودم میگفتم یعنی از این بوسه چه برداشتی کرده چرا اون بوسه رو شروع کرد برای من که یه چیز عادی و تکراری بود درسته من به دخترا علاقه ای ندارم و همیشه تو گی بار خوش میگذرونم
ولی حس میکردم نسبت به جیمین زیاده روی کردم و نباید با آدمای توی بار اشتباه میگرفتم.
درسته من اول اون بوسه رو شروع نکردم ولی اگه اون اولین بوسش باشه خیلی بد میشه و شاید بعدا بعنوان یه خاطره بد ازش یاد کنه.
به هر حال یه چیز راستی که این وسط وجود داشت این بود که بهش گفتم این تازه شروع ماست چون قرار بود از این به بعد همیشه باهم برخورد داشته باشیم .
چون حس میکردم یه حسی به من داره و از لحنش وقتی که گفت دلش نمیخواد این آخرین دیدار ما باشه معلومه یه سری حسای ناشناخته به سراغش اومده و من باید جلوی شکل گرفتن اون حسارو میگرفتم.

جیمین از حموم اومد:

+چرا یکم استراحت نمیکنی؟

_نیازی نیست باید برم ولی قبلش یه درخواستی دارم میخواستم این کار رو تهیونگ برام انجام بده ولی فکر کنم بیشتر به تو مربوط باشه و تو بهتر بتونی این کارو برام انجام بدی.

+بگو میشنوم

_میشه منم تو فروشگاه پیش شما کار کنم میخوام از اون زندگی قبلیم دربیام و یه شروع دیگه داشته باشم؟!

+وای خدای من این خیلی عالیه،معلومه که میتونم انجام بدم ما به فروشنده نیاز داریم، خدای من فکرشو بکن ما چهار نفر هر روز کنار هم خیلی خوشحالممم .

+ممنونم ازت من باید برم

_باشه ساعت هفت و نیم دم در اتاق مدیریت باش اونجا میبینمت.

درسته که میخواستم از اون زندگی قبلیم که همش با دوست و رفیق و خوش گذرونی و به نوعی یه زندگی بیهوده بود دست بکشم و یه شروع جدید داشته باشم.

از جام بلند شدم  سمتش رفتم و کوتاه بغلش کردم که به نوعی برای تشکر بود درو باز کردم و بعد از خدافظی از ساختمون خارج شدم .










-KOOKIE-

صدای زنگ گوشی میومد.
صدای آشنایی نبود دست چپم رو بالا سرم بردم و دنبال منبع صدا گشتم چشمام همچنان بسته بود گوشی رو که پیدا کردم  صداش رو قطع کردم.
خواستم به سمت مخالف بچرخم که دست راستم رو حس نکردم بعلاوه اون یه چیزی رو بدنم سنگینی میکرد تا جایی که یادم میومد کوکا یه موجود نرم و پشمالو و سبک بود
ولی این موجودی که بغل من بود ناشناخته به نظر میومد
آروم لای چشمام رو باز کردم و با یه دسته مو رو سینم مواجه شدم
تو همون حال یه دفه بلند شدم و سیخ نشستم و اون موجود عجیب به اون طرف پرت شد و صداهای عجیب تر در میاورد.
دستای بی حسم رو تکون دادم تا شاید فرجی بشه و تکون بخوره آروم سمتش رفتم و بعد از نگاه کردن به چهرش نفسم بند اومد.
این که تهیونگ بود ولی اینجا رو تخت من چیکار میکرد یه دونه رو پیشونیم زدم و اتفاقای دیشب رو مرور کردم خب اول که تهیونگ کوله ی من رو آورد باهم قهوه خوردیم بعدش فیلم دیدیم بعدش وای دیگه هیچی یادم نمیاد سمتش رفتم و آروم تکونش دادم :

+ته ته هیونگ
جوابی نیومد و با من من سمتم چرخید و یکی از پاهای منو چسپید .

+هیونگ هیونگ بلند شو هیوووونگ

با همون داد آخر صاف بند شد نشست

_اینجا کجاست
+خونه ی من
_اینجا چیکار میکنم
+نمیدونم پاشو بریم صبحانه بخوریم دیرمون شد

با این حرفم انگار که همه چی یادش اومده باشه از جاش بلند شد و سمت دستشویی رفت و منم رفتم سمت آشپز خونه که صبحانه درست کنم.

-TAE-

تو سرویس بهداشتی در حال دست و صورت شستن بودمو  چون اینجا خونه ی من نبود حتی مسواک همراهم نداشتم و فقط به دست و صورت شستن بسنده کردم.

با خودم فک میکردم که جونگ کوک الان چه برداشتی از اینکه اول صبح تو بغلش بیدار شدم درسته که تقصیر من نبود و همش اتفاقی بود و چاره دیگه ای هم جز گفتن حقیقت نداشتم
یعنی باور میکنه که منو با عروسکش اشتباه گرفته شاید فکر کنه من یه سوءاستفاده گرم یا شایدم فک کنه بی خانمانم که از فرصت استفاده کردم و پیشش موندم‌.

در همین حین آبی به صورتم زدم و افکار بیهوده رو کنار زدم و سعی کردم خوشبین باشم و هر سوالی که کوکی پرسید رو جواب بدم.
ساعت مچیم رو نگاه کردم و با همون دست خیسم زدم رو پیشونیم که باعث شد درد بدی تو همون ناحیه ایجاد بشه نیم ساعت دیر کرده بودیم با سرعت دست و صورتم و خشک کردم و از سرویس خارج شدم و سمت آشپز خونه دویدم.

+کوکییییی جونگ کوککککک
_چیشده تهیونگگ
+نیم ساعت دیر کردیم زود باش حاظر شو بریم
_اینطوری نمیشه اینهمه پنکیک درست کردم اول یه چیزی بخوریم باهم میریم

سر میز نشستیم و مشغول خوردن شدیم تند تند همه پنکیکا رو به همراه آب پرتغال  قورت دادم و بلند شدم .
من تقریبا آماده بودم چون دیشب با همون لباسا خوابیدم کوک رفت اتاق و بعد از تقریبا پنج دیقه آماده شده بیرون اومد .
+یه کوله پشتی دیگه بردار نمیخوام بازم باهم عوض بشه.

کوکی پشتش رو کرد و کیفش رو بهم نشون داد درسته اون یه کیف دیگه برداشته بود.
+خوبه بریم
باهم از ساختمون خارج شدیم و سمت پارک رفتیم. در حال راه رفتن بودیم که کوکی سر حرف رو باز کرد :

+ته ته هیونگ چی شد که دیشب تو خونه ی من موندی.

_از کوکا بپرس.

با این حرفم نخودی خندید انگار که تا ته ماجرا رو خونده.

+اون عروسک پشمالوم رو میگی ولی چطور اسمش رو فهمیدی.
_وقتی منو محکم گرفتی و هی کوکا کوکا میکردی.
+راستش من تا چیزی رو بغل نکنم خوابم نمیبره اگه اذیت شدی معذرت میخوام .
_مشکلی نیس.

چشمک زدم و چند قدم رفتم جلو تر و از دور درب ورودی شهر بازی رو دیدم و و سرعتم رو بیشتر کردم و پشت سرم کوک هم همین کارو کرد.

                   ☆☆☆☆☆☆
کامنت ووت فالو✔✔

Me And You || VKook🎢Where stories live. Discover now