باد ملايمی، پرده ها رو تکون میداد و گه گاهي راه رو برای عبور باريکهي نور باز ميکرد، برخلاف ظاهر آرامش بخشي که به وجود میآورد، کمکي به ايجاد آرامش در فضای پرتنش داخل سالن جلسه نمیکرد.
صدای پچ پچ توی کل سالن میپیچید، يکسري از نمایندهها موافق با اجراي پیشنهادی که مطرح شده بود بودند و سری ديگر مخالفش.
نتيجهی نهايي اون طور که میخواست پیش نرفته بود، رای های مخالف کم نبود اما راه بهتری براي پيشنهاد دادن نداشتن.
قبل از این که پچ پچ ها برای پيدا كردن پيشنهاد جايگزين دوباره اوج بگیره، مشتش رو روی میز کوبید و بلند شد نفس حبس شده اش رو آزاد کرد و با لحن محکمی گفت:“دیگه حرفی نمیمونه… فقط کمی وقت لازم دارم، مشکلی پیش نمیاد!”
نمايندههای حاضر در جلسه باهاش مخالفتی نکردن چون بهترين گزينه همين بود، اما به خاطر خطراتي که وجود داشت دلشون نمیخواست اون رو توي همچين شرايط پر ریسکی قرار بدن.
ميدونست کسي بعد از اين، روي حرفش حرف نمیزنه، نگاه گذرایی به افراد پشت ميز گرد بزرگي که وسط سالن بود انداخت و با قدم های محکم و مطمئن، جلسه رو ترک کرد.
در چوبی بزرگ رو با فشار کف دست هاش باز کرد و چشمهاش رو برای لحظهای بست، با باز کردنشون، فضای زیبایی که هر روز میدید اما باز هم براش عادی نشده بود، چشمهاش رو نوازش داد.
آرنجهاش رو به نردههای چوبي بزرگ رو به روش تكيه داد و روش خم شد، پرتوی طلایی آفتاب به صورتش میتابید. احساسات مختلفی داشت اما از یک چیز مطمئن بود؛ اون هر طور که شده کارش رو درست انجام میداد.
صدای باز شدن در رو شنید و بعد از اون رایحهی دوست عزیزش اومد، بدون اینکه به سمتش برگرده لبخندی زد.“به نظرت از پسش بر مياييم؟”
مي دونست منظورش موفق شدن خودش نيست و به کل هدفشون اشاره ميکنه، چون اون بهش اعتماد داشت.
“راستش رو بخواي نميدونم”
“چی توي سرته؟”
"نگران نباش، به محض اینکه دوتاي آخری رو پیدا کنم، نقشه رو شروع میکنیم!"
“مطمئنی موفق میشیم؟!”
"اصلاً… ولي مگه تموم عمرمون براش صبر نكرده بوديم؟"
««——≽••🐺••≼——»»
"آروم بگیر لعنتی، اينجا جات امنه
دیگه هيچوقت دستش بهت نمیرسه"
امگا به خودش تشر میزد اما خاطرات تلخش باعث ميشد قلبش به حدی تند بتپه که جريان خون داغ رو داخل شاهرگش احساس کنه، داروهای از بین برندهی رایحهاش رو استفاده نکرده بود و حالا آلفاهاي ولگرد ميتونستن از طریق بوی شیرینش، دنبالش کنن.
باید هرچه سریع تر یه سرپناه پیدا میکرد چون معلوم نبود اگه پیداش کنن چه بلایی سرش میاد.
نمیخواست به گیر افتادنش توسط اونا حتی توی ذهنش اشارهای بکنه و الان هم اصلا زمان مناسبی برای فکر کردن به این چیزها نبود.
نيومون، خلوت و آروم بود ولی چراغهای روشنِ خونهها، که نشون از بیدار بودنِ اهالی داشت، بهش چشمک میزد.
بی سر و صدا به سمت اولین خونهاي که توجهش رو جلب کرد به راه افتاد، حس عجيبي بهش دست داد انگار چيز مهمي اونجا بود که قرار بود در نهايت مسيرش به اون خونه ختم بشه!
کف دستش رو لبهی پرچين گذاشت و بیصدا از روش پرید چند قدم روي چمن های جلوی ورودی برداشت و صدای خورد شدن برگ هاي خشکي که زير پاش بود رو شنيد، با نگرانی به اطرافش نگاهی انداخت. شانس آورد کسی اون موقع، بیرون نبود که متوجهاش بشه.
هنوز بین جلو رفتن به سمت اون خونه یا ادامه دادن مسیرش، دو به شک بود اما با شنیدن صدای پا، سریع به سمت اون خونه رفت.
توی دلش دعا میکرد که کسی که در رو باز میکنه یک آلفای وحشی نباشه و بلافاصله مسیر فرارش رو در صورتی که یک آلفای وحشی باشه، بررسی کرد.
با امن بودن شرایط و حس کردن رایحه ی آلفاهایی که در حال نزدیک شدن بودن، دستش رو به سمت درِ سفید رنگ برد.
بعد از چند تقهی آروم در باز شد و هیکل مردي نمایان شد، هنوزم تردید داشت که بمونه یا فرار کنه اما با شنیدن صدای نزديک شدن چند نفر، سريع و مضطرب گفت:
"کمکم کن..."
بعد از باز کردن درِ خونه، جیمین با گیجی چند بار پلک زد و به غریبه ای که خلوتشون رو بهم زده بود نگاه کرد، قبل از اینکه بتونه ظاهر فرد رو به روش رو بررسی کنه، رايحهاش توجهاش رو جلب کرد.
بوی عجیبی داشت که تا به حال شبیهاش رو استشمام نکرده بود، اون رايحه مثل سیلی توي صورتش کوبید. خشکش زده بود، سعي کرد شرايط رو تجزيه کنه ولي قبل از این که فرصت کنه حرفی بزنه پسر رو به روش حرفی زد که بیشتر از قبل گیجش کرد.
"کمکم کن..."
چند بار پشت سرِ هم پلک زد و به غریبهی عجیب نگاه کرد که صدای دویدن چند نفر از دور دست رو شنيد.
با استشمام رايحه آلفاهای غريبه چشمهاش یکباره برقی زد و توسط پسر رو به روش به داخل خونه هل داده شد، با اون حرکت ناگهاني به خودش اومد و بلافاصله در رو پشتِ سرش بست.
YOU ARE READING
ᴍᴏᴏɴ ꜱᴛ𖢄ɴᴇ
Fanfiction[ ᴍᴏᴏɴ ꜱᴛ𖢄ɴᴇ ] ◂ خلاصهای از داستان : چند سال پس از انتخاب نماینده ها، هرج و مرج درون پک سیلورمون شدت گرفت! بر خلاف انتظارات، سیلورمون دگرگون شد! قدرت بین اقوام منتقل شد و بانو پالادی برای نجات خانوادش جون خودش رو فدا کرد پک سیلورمون رسماً نمایند...