وارد اتاقش شد
نفس عمیقی کشید اما هیچ اثری از رایحه ی الفاش نبود
دلش تنگ شده بود
برای جونگ کوک دلش تنگ شده بود"متاسفم که جفتت هستم....تو لیاقت زندگی شادی رو داری"
میدونست به گوشش نمیرسه
اما برای سبک شدن دل خودش هم شده باشه، دوست داشت با جونگ کوکِ خیالی حرف بزنه.
روی تخت خزید، بالشتش رو توی بغلش فشرد و توی خودش مچاله شد
از دور شبیه به یه گوله ی کاموایی فشردنی دیده میشد
چشماش رو بست و سعی کرد ذهنش رو خالی کنه
اگر چه..
زیاد طول نکشید تا کابوسای شبانه اش شروع بشه
با دوری از منبع آرامشش حالا اون کابوس ها هم برگشته بودنتا صبح چشم روی هم نذاشت و فقط به سقف زل زد تا زمانی که افتاب طلوع کنه.
با کرختی از اتاقش خارج شد و مستقیم به سمت سالن جلسه رفت
توی راه کسایی رو میدید که بهش سلام میکردن اما انقدر گیج بود که حتی متوجه نمیشد چه کسی از کنارش رد شده.
وقتی به سال رسید، هنوز خیلی زود بود
در بزرگ چوبی رو با یک دست هل داد،
دونه دونه پرده ها رو کنار زد تا فضا رو کمی روشن بکنه
با چشمایی که خستگی ازشون میبارید، پشت صندلی اصلی که جایگاه خودش بود نشست
تمام صندلی ها پشت میز چوبی گرد و بزرگی چیده شده بودند که مخصوص جلساتشون بود
سرش رو روی میز گذاشت و سعی کرد کمی به چشماش استراحت بده.هنوز چشماش گرم نشده بود که در با شدت باز شد و بعد از اون صدای خندیدنِ جکسون توی سالن اکو شد
"اوه..تهیونگ!..چقدر زود اومدی؟"
وقتی چشمش به تهیونگی افتاد که با صدای اون، سیخ نشست، با کمی شرمندگی ازش پرسید
"زود؟نه به موقع اومدم"با خونسردی جواب داد و صاف نشست
چانیول پشت سر جکسون وارد شد"چشمات پف کرده...خوب نخوابیدی؟"با یه نیم نگاه متوجهش شد و خیلی راحت گفت
"هممم نه.."
تهیونگ، پنهان کاری نکرد چون هم دلیلی براش نداشت و هم کاملا مشخص بودحدود ده دقیقه ی بعد، چندین نفر وارد شدن که از جنگجویان قوی و متفکران اصلی پایگاه بودن
وقتی همه سر جای خودشون نشستن، جلسه شروع شد
چانیول که کنار تهیونگ نشسته بود، بهش نگاهی انداخت، وقتی سرش رو به معنای'شروع کن' تکون داد،
سنگ ها رو از کیسه ی پارچه ای خارج کرد و جلوی خودش چید"همون طور که میبینین بلو اسپارکل، بلادی مون و سیلور رو داریم...استار داست و گرین استورم هنوز پیدا نشدن....
این قدم بزرگی برای ما بود چون مطمئنم از حالا به بعد، نگهبانا و افراد نیومون هم برای برگردوندن منبع قدرتشون دنبالمون میگردن"

YOU ARE READING
ᴍᴏᴏɴ ꜱᴛ𖢄ɴᴇ
Fanfiction[ ᴍᴏᴏɴ ꜱᴛ𖢄ɴᴇ ] ◂ خلاصهای از داستان : چند سال پس از انتخاب نماینده ها، هرج و مرج درون پک سیلورمون شدت گرفت! بر خلاف انتظارات، سیلورمون دگرگون شد! قدرت بین اقوام منتقل شد و بانو پالادی برای نجات خانوادش جون خودش رو فدا کرد پک سیلورمون رسماً نمایند...