وقتی به بیمارستان رسیدن، جیمین لباساش رو پوشیده بود و با کمک یونگی که کارای ترخیصش رو انجام میداد در حال خارج شدن بود
جونگ کوک،کمی از اینکه یونگی کنارشه تعجب کرد
به نظر میرسید عجله دارن اما برای چی؟ کنار هم بودن!
" به به از این طرفا"
یونگی با طعنه گفت و جیمین رو همراه خودش به سمت ماشین برد.
نامجون دوباره سوار شد تا اونها رو برسونه، جوابی نداد میدونست دیر رسیدن اما خب یونگی که خبر نداشت دارن با چی دست و پنجه نرم میکنن هوم؟
جین با حالت زاری جوابش رو داد
"یونگیا ما خیلی تلاش کردیم خودمون رو برسونیم...اما مهم اینه که حال جیمین خوبه ...ما حالش رو از بچه ها پرسیدیم پس عصبانی نباش"
"اوووم.."
مشخص بود یونگی از جیمین طلبکار تره و قصد کوتاه اومدن نداره
"یونگ میشه کمکم کنی؟"
جیمین توجهش رو جلب کرد تا قبل از این که با جین دعواش بشه حواسش رو پرت کنه و خب موفق شد
وقتی توی ماشین نشستن جین روی صندلی کمک راننده کنار نامجون و هر سه الفا روی صندلی عقب بودن
جیمین وسط نشسته بود و یکی از دستاش توی دستِ سردِ یونگی و دیگری روی زانوی جونگ کوک بود
یونگی با این که میدونست جیمین هیچ حسی به الفای کوچیک نداره و اون مثل برادر کوچیکشه، اما الفای متعصب درونش، شروع به غریدن کرده بود
و نتیجه اش اخم عمیق روی پیشونیش بود
جونگ کوک خیلی ساکت و مظلوم به نظر میرسید. سرش رو به شیشه ی سرد تکیه داده بود و به بیرون نگاه میکرد، با اینکه در حقیقت هیچ چیزی رو نمیدید.
جیمین این رو پای نگرانی و شرمندگیش گذاشت، که نتونسته کنارش باشه
البته که این هم بود اما تنها دلیل این وضعیت، نبود
به وضوح تغییرش رو حس میکرد
"هوسوک و تهیونگ کجان؟"
جیمین به سادگی پرسید و ناگهان جو ماشین به شدت عوض شد
حتی صدای نفس کشیدن از کسی در نمیومد
جیمین با تعجب به جونگ کوکی که صدای قفل شدن فکش اومد نگاه کرد
نامجون قصد داشت چیزی بگه تا هرچه سریع تر اون جو لعنتی از بین بره
YOU ARE READING
ᴍᴏᴏɴ ꜱᴛ𖢄ɴᴇ
Fanfiction[ ᴍᴏᴏɴ ꜱᴛ𖢄ɴᴇ ] ◂ خلاصهای از داستان : چند سال پس از انتخاب نماینده ها، هرج و مرج درون پک سیلورمون شدت گرفت! بر خلاف انتظارات، سیلورمون دگرگون شد! قدرت بین اقوام منتقل شد و بانو پالادی برای نجات خانوادش جون خودش رو فدا کرد پک سیلورمون رسماً نمایند...