سرش رو به سمت آسمون ِ تاریک گرفته بود و به ماه نگاه میکرد،
اون ماه تنها بنظر میرسید، چون انگار داشت به روشنی توی آسمون شب اشک میریخت ...
"بااینکه میدونستم یه روزی صبح از راه میرسه، میخواستم مثل یه ستاره تو آسمونت بمونم."
ذهنش خالی بود، خالی از هر چیزی غیر از تهیونگ.
شاید خوابه و داره کابوس ترک شدنش رو میبینه اما درد بدی که توی قفسه ی سینه اش داشت بیشتر میشد بهش یادآوری میکرد که هیچ کدوم از اتفاق هایی که افتاده خیال نبوده.
اون هنوز اولین مراحل خوشبختی رو هم باهاش نچشیده ، ترکش کرده بود
به این فکر نمیکرد که تهیونگ چرا باید رفته باشه؟
دلیلش مشخص بود، اون هنوز یه بچه بود و در مقابل اون الفا، همونی که با پیچیدن دستش دور گردن ظریفه تهیونگ انگار قلب جونگکوک رو توی مشتش گرفته و فشار میده ، هیچکس نبود.
حتی اگه خودش هم جای تهیونگ بود خودش رو ترجیح نمیداد
اما ...
اونا جفت همدیگه بودن، از دوری هم درد میکشیدن و البته برای کنار هم بودن مشتاق، خودش درد داشت و نگران این بود که تهیونگ هم این درد رو داره؟
حتی توی این وضعیت که اون کوچیکترین اهمیتی به وجودش نمیداد، تمام فکرِ جونگ کوک ، تهیونگ بود
به جای خودش به این فکر میکرد که اون اذیت نشه
با این کسی که اذیت شده بود، خودش بود.
اما دیگه برای بچه و خام بودن خیلی سخته تا کی میتونه خودش رو گول بزنه
وقتی که تمام حرکات تهیونگ مثل نوار فیلمی توی مغزش مرور میشد
جونگ کوک همون طور که سخاوتمندانه اتاقش رو به تهیونگ داده بود اصرار داشت تا امگا برای همیشه اونجا رو اتاقِ جدیدش بدونه، جونگ کوک مشکلی با خوابیدن روی مبل نداشت -با این که واقعا سخت بود- و علاوه بر این با تصور تهیونگ روی تختِ خودش در حالی که رایحه ی شیرینش کل اتاق رو پر میکنه، مشتاق ترِش میکرد.
حسی که به امگا داشت خیلی عجیب و خوشایند بود
YOU ARE READING
ᴍᴏᴏɴ ꜱᴛ𖢄ɴᴇ
Fanfiction[ ᴍᴏᴏɴ ꜱᴛ𖢄ɴᴇ ] ◂ خلاصهای از داستان : چند سال پس از انتخاب نماینده ها، هرج و مرج درون پک سیلورمون شدت گرفت! بر خلاف انتظارات، سیلورمون دگرگون شد! قدرت بین اقوام منتقل شد و بانو پالادی برای نجات خانوادش جون خودش رو فدا کرد پک سیلورمون رسماً نمایند...