تهیونگ بعد از کلی تعارف و کارای عجیب که تا به حال شبیهشو انجام نداده بود به اتاق جونگ کوک رفت
با باز کردنِ درِ اتاقش.......
بوی درختِ کاج به مشامش رسید!
لعنتی..
این دیگه چی بود!
تهیونگ تقریبا تمامِ عمرش رو توی جنگل گذرونده بود اما این رایحه خیلی فرق میکرد چقدر حس خوب و ارامش بهش میداد
چرا انقدر جذبش کرده بود نمی دونست، اما دوستش داشت.
با نشستن روی تختِ جونگ کوک ، جرقه های ریزی روی پوستش به وجود اومد که بسیار خوشایند بودن
کمی خودش رو بالا کشید و روی تخت به حالت خوابیده قرار گرفت تا بتونه جرقه ها رو روی سطح بیشتری از بدنش حس کنه ولی با وارد شدنش به دنیای خواب ،تنها چیزی که حس کرد ارامش بود
ارامشی که سال ها بود طعمش رو نچشیده بود
صبح روزِ بعد سرحال تر از هر موقع بیدار شد و به طبقه ی پایین رفت
قبل از این که وارد اشپزخونه بشه متوجه جونگ کوکی شد که خودش رو به سختی روی مبل کوچیکشون جا کرده بود.
پاهای بلندش از دسته ی مبل اویزون شده بود و دهنش باز مونده بود
بامزه ترین تصویری بود که میشد دید
اکثر الفا ها افراد قدرتمند و با ابهتی هستن که کسی جرات نمیکنه حتی مستقیم بهشون نگاه کنه اما جونگ کوک تمام آرمان های مربوط به الفا های قدرتمند رو یه تنه به باد میداد
پس حدس دومش رو در پیش گرفت-امگاست-
تهیونگ حس کرد پسر کوچیکی که این جوری براش از خود گذشتگی کرده و جای خواب گرم و نرمش رو بی منت تقدیمش کرده ، خیلی پاک و معصومه و نیاز به حمایت و مراقبتِ تهیونگ داره.
عجیب بود که یک امگا حس کنه ،کسی نیاز به حمایتش داره اما تهیونگ یک امگای ساده و معصوم نبود حتی بهش نزدیکم نبود....
بعدِ کمی دید زدنِ جونگ کوک تصمیم گرفت تا برای جبرانِ لطفشون ، صبحانه رو اماده کنه
تمام کابینتا رو با کمترین سر و صدای ممکن باز کرد و محتویاتشون رو به خاطر سپرد
بعد از کلی کلنجار رفتن با خودش، مشغول درست کردن پنکیک به همراه میوه های استوایی در کنارش، شد
YOU ARE READING
ᴍᴏᴏɴ ꜱᴛ𖢄ɴᴇ
Fanfiction[ ᴍᴏᴏɴ ꜱᴛ𖢄ɴᴇ ] ◂ خلاصهای از داستان : چند سال پس از انتخاب نماینده ها، هرج و مرج درون پک سیلورمون شدت گرفت! بر خلاف انتظارات، سیلورمون دگرگون شد! قدرت بین اقوام منتقل شد و بانو پالادی برای نجات خانوادش جون خودش رو فدا کرد پک سیلورمون رسماً نمایند...